بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

قسمت یازدهم تا چهاردهم داستان بدون تو هرگز

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ق.ظ

قسمت یازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: فرزند کوچک من

هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد لقم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود چشمم به دهنش بود تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام علی یه طلبه ساده بود می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره تمام توانش همین قدره علی الخصوص زمانی که فهمید باردارماونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم منم که مطیع محضش شده بودم باورش داشتم 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بوداما با شادی تموم نشد وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد

قسمت دوازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زینت علی

.

 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت بیشتر نگران علی و خانواده اش بودو می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم
خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد چقدر گذشت؟ نمی دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
شرمنده ام علی آقا دختره نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش دیگه اشک نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانم گلم آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست برکت زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود و من بلند و بلند تر گریه می کردم با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه بغلش کرد در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم مکث کوتاهی کرد زینب یعنی زینت پدر پیشونیش رو بوسید خوش آمدی زینب خانم و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی

قسمت سیزدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تو عین طهارتی

.

بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست دیگه دلم طاقت نیاورد همین طور که سر تشت نشسته بود با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم خودش رو کشید کنار
چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد
تو عین طهارتی علی عین طهارت هر چی بهت بخوره پاک میشه آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه من گریه می کردم علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد

 

قسمت چهاردهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: عشق کتاب

.

زینب، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیشچشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش حالش که بهتر شد با خنده گفت عجب غرقی شده بودی نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم منم که دل شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت
چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی یهو حالتش جدی شد سکوت عمیقی کرد می خوای بازم درس بخونی؟ از خوشحالی گریه ام گرفته بود باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟
نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند هانیه داره برمی گرده مدرسه

http://www.gisoom.com

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۸/۱۱
  • ۴۶۵ نمایش
  • بوی یاس ....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی