بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگینامه شهید سید علی حسینی» ثبت شده است

  • بوی یاس ....

قسمت بیستم داستان بدون تو هرگز: مقابل من نشسته بود

سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب دومین دخترمون هم به دنیا اومد این بار هم علی نبود اما برعکس دفعه قبل اصلا علی نیومد این بار هم گریه می کردم اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم کارم اشک بود و اشک مادر علی ازمون مراقبت می کرد من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومدتهران، پرستاری قبول شده بودم یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه همه چیز رو بهم می ریختن خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن روزهای سیاه و سخت ما می گذشتپدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم روزگارم با طعم شکنجه شروع شد کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود اما حقیقت این بود همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه توی اون روز شوم شکل گرفت دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن چشم که باز کردم علی جلوی من بود بعد از دو سال که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن زخمی و داغون جلوی من نشسته بود

 

قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: یا زهرا

اول اصلا نشناختمش چشمش که بهم افتاد رنگش پرید لب هاش می لرزید چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم از خوشحالی زنده بودن علی فقط گریه می کردم اما این خوشحالی چندان طول نکشید اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجه گرها اومدن تو من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بودسرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردممی ترسیدم می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنهبا چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم نه برای خودم نه برای درد نه برای نجات مون به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه التماس می کردم مبادا به حرف بیاد التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود

 

قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگزعلی زنده است

ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید
ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد فقط به خدا التماس می کردم - خدایا حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست به علی کمک کن طاقت بیاره علی رو نجات بده بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه منم جزء شون بودم از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش تا چشمم بهشون افتاداینها اولین جملات من بود علی زنده است من، علی رو دیدم علی زنده بود بچه هام رو بغل کردم فقط گریه می کردم همه مون گریه می کردیم

 

قسمت بیست و سوم  داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آمدی جانم به قربانت

شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم علی بود
علی 26 ساله من مثل یه مرد چهل ساله شده بود چهره شکسته بدن پوست به استخوان چسبیده با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم نمی فهمیدم باید چه کار کنم به زحمت خودم رو کنترل می کردم دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو
بچه ها بیاید یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ببینید بابا اومده بابایی برگشته خونه علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید چرخیدم سمت مریم
مریم مامان بابایی اومده علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم چشم ها و لب هاش می لرزید دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
میرم برات شربت بیارم علی جان چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی بغض علی هم شکست محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد
من پای در آشپزخونه زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودنمادرش با اشتیاق و شتاب علی گویان دوید داخل تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت علی من، پیر شده بود

 

قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگزروزهای التهاب

روزهای التهاب بود ارتش از هم پاشیده بود قرار بود امام برگرده هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد پیش یه چریک لبنانی توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود و امام آمد ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم اون روزها اصلا علی رو ندیدم رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام همه چیزش امام بود نفسش بود و امام بود نفس مون بود و امام بود

http://www.gisoom.com

  • بوی یاس ....


قسمت هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: احمقی به نام هانیه

پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضربعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخورهم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد همه بهم می گفتن هانیه تو یه احمقی خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردیواقعا همین طور بود اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون

قسمت هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خرید عروسی

با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه اگر کمک هم خواستید بگید هر کاری که مردونه بود، به روی چشمفقط لطفا طلبگی باشه اشرافیش نکنید مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد اشاره کردم چی میگه ؟ از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکانش دادم مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد گفت خودتون برید دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه یه مراسم ساده یه جهیزیه ساده یه شام ساده حدود 60 نفر مهمون
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود

قسمت نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غذای مشترک

اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت

غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی

با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر خورشت درش رو برداشتم آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که
نفسم بند اومد نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود

گریه ام گرفت خاک بر سرت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتادخدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت

کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود
با بغض گفتم نه علی آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم

یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
حالت خوبه؟
آره، چطور مگه؟
شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم نه اصلا من و گریه؟

تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مردی هانیه کارت تمومه

قسمت دهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دستپخت معرکه

چند لحظه مکث کرد زل زد توی چشم هام واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه آره افتضاح شده
با صدای بلند زد زیر خنده با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودمرفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت غذا کشید و مشغول خوردن شدیه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم
می تونی بخوریش؟ خیلی شوره چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت
خیلی عادی همین طور که می بینی تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه
مسخره ام می کنی؟
نه به خدا چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدمگفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود مغزش خام بود دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه می کرد برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد

www.gisoom.com

  • بوی یاس ....

قسمت اول داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مردهای عوضی


همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نهآدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونهدو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من عاشق درس خوندن بودمبوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرداما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بودمردها همه شون عوضی هستن هرگز ازدواج نکن
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه

قسمت دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: ترک تحصیل

بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت هانیه دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ولی من هنوز دبیرستان خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد - همین که من میگم دهنت رو می بندی میگی چشم درسم درسم تا همین جاشم زیادی درس خوندی
از جاش بلند شد با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام حلقه زده بود اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون - هانیه جان، مادر تو رو قرآن نرو پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه برای هر دومون شر میشه مادربیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم به هیچ قیمتی

.

قسمت سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آتش


چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام می رفتم و سریع برمی گشتم مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد بهم زل زده بودهمون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت وسط حیاط آتیشش زد هر چقدر التماس کردمنمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم خیلی داغون بودم بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم تا اینکه مادر علی زنگ زد

ادامه دارد

http://www.gisoom.com

  • بوی یاس ....