قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار بدون
تو هرگز: زنده شون کن
پشت سر
هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
– احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس
کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی
بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری
فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد
دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
– اینها بهانه است دکتر
حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع
می کنید …
کمی صدام
رو بلند کردم …
– نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها
رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو
زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری
کنید؟ … تا حالا چند نفر از
بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو
که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی
برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت
مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم
توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
– شما از من می خواید
احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار
و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه
ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز
بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با
ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
– زنده شدن مرده ها توسط
مسیح … یه داستان خیالی و
بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من
نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه
مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر
شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت
داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
.
.
قسمت هفتاد داستان دنباله دار بدون تو
هرگز: خدا را ببین
چند لحظه
مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر
شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت
داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با
قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که
تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که
نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت
توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و
اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
– شما الان یه حس جدید
دارید … حس شخصی رو که با
وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه
که … خدا و نشانه های محبت
و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود
خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر
لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون
گفتم… احساس شما رو نمی
بینم … آشفته شدید و سرم داد
زدید …
خدا
هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها
کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه
اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من
از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما
تنظیم شده بود … که به ندرت با هم
مواجه می شدیم …
تنها
اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم
و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک
تک شون تنگ شده بود …
.
.
قسمت هفتاد و یکم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: غریب آشنا
بعد از
چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده
بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین
مریم بود …
از همه
بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم
تنگ شده بود…
توی
فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون
افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو
کرد … خودم رو پرت کردم توی
بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک
به خودش گرفت …
با
اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک
چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی،
من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی
گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت،
چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه
لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی
مبل … ایستاده یا نشسته خوابم
نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو
پر کرده بود …
فقط وقتی
به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می
چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی
هوش …
برای
نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم
روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و
دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی
چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض
عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
.
.
قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: شبیه پدر
دستش بین
موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی
و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت
عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها
و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود
می خندید … که مبادا بقیه ناراحت
نشن …
اون موقع
ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی
از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه
… با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام
رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم
شون …
– کاش واقعا شبیه بابا
بودم … اون خیلی آروم و
مهربون بود… چشم هر کی بهش می
افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا
دور نکنم … نمی تونم اونها رو به
خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله
دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو
از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم
گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده
ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک
نمی کردم …
.
قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: بخشنده باش
.
زمان به
سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو
کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم
گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده
ها گریه می کردم …
حدود یک
سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده
بود … حتی چند مرتبه توی
عمل دستیارش شدم …
هر چند
همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد
… نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل
همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام
برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق
داشت …
یه مدت
که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل
می کرد… دیگه به شخصی زل نمی زد
… در حالی که هنوز جسور
و محکم بود … اما دیگه بی پروا
برخورد نمی کرد …
رفتارش
طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام
قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده
بود … در حالی که هیچ کدوم،
علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم
تموم شد … لباسم رو عوض کردم و
از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه
تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون
صحبت کنم …
وقتی
رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی
رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد
…
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما
از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته
باشید با صداقت تمام جواب میدم …
این بار
مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته
من داشتید … مثل خدایی که می پرستید
بخشنده باشید …