بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

اربعین

۱۸
آذر

بسم الله الرحمن الرحیم

با یکی از دوستان بودم که حرف از پیاده روی اربعین پیش اومد ایشون گفتن که چطور میشه که قمه زنی حرام اعلام میشه  ولی پیاده روی اربعین نه. حرفشون این بود که قمه زن ها هم به تبعیت از حضرت زینب س که سرشون بر اثر اصابت با عمود اهنی شکاف برمیداره عمل میکنن خب پیاده روی هم یه رسمی هست که از حضرت زینب (س)مونده چطور اون رو منع میکنن و این رو نه.شاید سوال شما هم باشه.حالا جوابش رو از دید خودم میگم امیدوارم درست فهمیده باشم و درست بیان کرده باشم .

جواب:چند روز پیش تو اخبار دیدم که در فرانسه یه عده ای خواستن راهپیمایی کنن ولی انگار دولتشون مجوز نداده بود و به خاطر همین کفشاشونو همونجا گذاشته بودن و خودشون رفته بودن. خب این راهپیمایی ها چیه اصلا، میخوان خودشون رو نشون بدن؟ قطعا اینطور نیست بلکه میخوان حرفشون رو بزنن با این دور هم جمع شدن میخوان یه مطلبی رو بیان کنن هدفی دارن وگرنه برای نشون دادن خودشون میرن بازیگر میشن ، یه چیز خنده دار بگم مثل بعضی بازیگرای ایرانی میرن اونور اب و کشف حجاب میکنن تا محبوب بشن و دیده بشن واقعیتش من بعضی هاشون رو نمیشناختم بعد کشف حجابشون متوجه شدم کی به کیه حالا اینا بماند.

پس معلوم میشه هر گردهمایی هر راهپیمایی همراه با پیام هست.حالا یکی پیام حفاظت از طبیعت رو میرسونه یکی پیام حمایت از کشور و مذهب رو و.....

و اما در مورد اربعین و پیاده رویش  ،گردهماییش و همینطور در مورد سوال این دوستمون.

درسته هر دو از حضرت زینب (س) به ما رسیده ولی ایا این دوتا قابل مقایسه هست ؟! چرا وقتی که قمه زنی پیام بدی به دنیا میرسونه و شیعه رو وحشی قلمداد میکنه و بدبین میکنه انجام بدیم؟ در ضمن ایا واقعا حضرت زینب س عمدا این کارو کردن؟!

هرچند مصیبت روز عاشورا خیلی عظیم .تصور کنین همه عزیزانت کشته شده باشن اونم جلو چشمانت چیکار میکنی؟ اما زینب (س) اونقد روح بلند بالایی دارن اونقدر خدا مد نظرشون میفرماید چیزی جز زیبایی نیست.با اینهمه مصیبت خود شما باشی چیکار میکنی سر شکستن به کنار ادم دق میکنه.

اما پیاده روی چی؟ همانطور که بالا گفتم همه پیاده روی ها پیامی دارن هدفی دارن منظوری دارن  ،یا اعتراض هست یا اگاهی دادن یا هشدار دادن و یا........

پیاده روی و گرد همایی بزرگ اربعین هم مطمئنا میخواد حرفی بزنه ولی نه با زبان بلکه با پاها و بلکه با دلها. حالاپیام این اجتماع بزرگ اربعین چی بود وهست؟

به نظرمن هر قلب سلیمی که این اجتماع رو دیده باشه یا در موردش شنیده باشه مطمئنا یه جرقه و سوالی تو ذهنش ایجاد میشه که هدفشون چیه؟ پیامشون چیه برای چه چیزی اینهمه وقت پیاده راه میرن چیو میخوان بهش برسن؟؟اینا جرقه ی ایست برای شناخت اسلام و راه و مسیر شهدای کربلا واین ستودنی ست.هرچند پیام اربعین خیلی بالاتر از این حرفهاست ولی عقل ناقص من تا اینجا قد داد.این دوره زمونه هم که عصر ارتباطات و اینترنت و .. هست مطمئنا اکثر مردم دنیا خواهند دید هرچند مخالفان اسلام و انسانیت رسانه ها هم دستشونه و جلو انتشار رو میگیرن ولی باز هم همین چند نفر هم ببینن و تو ذهنشون جرقه ایجاد بشه خودش خیلی حرفه.

درنتیجه نمیشه قمه زنی رو با پیاده روی اربعین مقایسه کرد درست هر دو میگن از حضت زینب س مونده ولی این کجا و ان کجا اربعین پیام هدایت میده بوی هدایت میده اما قمه زنی چی؟

جالبش اینجاست تو گوگل کلمه اربعین و عاشورا رو سرج کردم عاشورا تصویر قمه زنی اورد ولی اربعین رو سرج کردم  یک عکس از پیاده روی اربعین ندیدم چرا واقعا چرا. بالاتر از اون توی یاهو همون اولین صفحش بزنی هر تصویر چرتی رو میبینی ولی از این اجتماع میلیونی هیچ خبری نمیبینی اجتماعی که توی دنیا تکه ،چرا واقعا چرا؟

 

  • بوی یاس ....
  • بوی یاس ....





مدت زمان: 4 دقیقه 26 ثانیه
  • بوی یاس ....


  • بوی یاس ....

توشه اخرت

۱۲
آذر

  • بوی یاس ....

قسمت آخر داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: دست خدا، بالای تمام دست هاست

.

.

وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ .

.

به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد .

.

حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید .

مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی .

بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن .

.

برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود

.

.

اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم .

.

اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین .

وهابی ها از همون دوران کودکی اصول و عقایدشون رو به بچه ها انتقال میدن و تفکرات خودشون رو تو مغز بچه هاشون میکنن تا با این تفکرات بزرگ بشن متاسفانه تو داستان هم میبینیم این جوان فکر میکرده واقعا شیعه ها دشمن خدا هستند و اما حکمت خدا بر چیز دیگری تعلق گرفته بوده خدارو شکر که از هدایت شدگان شد.

و اما انصافا ما شیعه ها چقدر به معنویات بچه هامون اهمیت میدیم. متاسفانه بعضی خانواده ها کلاس زبان و کلاس ورزش و ... رو اهمیت میدن ولی وقتی حرف از کلاس قران میشه شونه خالی میکنن و حرفهایی میزنن که ادم باید به حال شیعه گریه کنه.


 

  • بوی یاس ....

قسمت سی و نهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سلام خدا بر صراط مستقیم

.

نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود

.

.

قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم .

.

جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند .

.

جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم .

.

بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد .

.

سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید

.

.

.

.

.

قسمت چهل داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: صدور حکم مرگ

.

برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه .. .

.

در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم .

خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد .

.

مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق .

.

هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم .

.

با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن .

.

ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام .

چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو .

خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم

.

.

.

.

قسمت چهل و یک داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غسل شهادت

.

زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود .

.

از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم .

.

ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد .

.

خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود .

.

توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم .

با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و .

.

مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم؟

.

 

  • بوی یاس ....

قسمت سی و سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: برایم الرحمن بخوان

.

.

فشار شیاطین سنگین تر شده بود مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ایمانم رو هدف گرفته بودند خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ .

.

از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن .

روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد .

.

روز های آخر دائم حاجی پیشم بود به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون الرحمن بخون از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد .

.

آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید فبای آلاء ربکما تکذبان فبای آلاء ربکما تکذبان آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟

.

.

آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت از شدت درد، نفسم بند اومد آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد امام زمان منو ببخش می خواستم سربازت باشم اما حالا کور .

و زمان از حرکت ایستاد

.

.

.

قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فرشته مرگ

.

دیدم جوانی مقابلم ایستاده خوشرو ولی جدی دستش رو روی مچ پام گذاشت آرام دستش رو بالا میاورد با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد خروج روح رو از بدنم حس می کردم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت هنوز الرحمن تمام نشده بود .

.

حاجی بهم ریخته بود دکترها سعی می کردن احیام کنن و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم .

.

وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت .

با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود .

.

غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست حسرت بود و حسرت .

.

هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت جوانی غرق نور به سمتم میومد خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند .

جمله تمام نشده با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم .

.

برگشت نفسش برگشت توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد برگشت ضربان و نفسش برگشت

.

.

.

.

قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: بالاخره مرخص شدم

.

هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود .

.

چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم .

منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم .

.

کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم

.

.

حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت

.

.

حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه .

.

از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود

.

پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص

.

.

.

.

قسمت سی و ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: من سرباز کوچک توئم

.

بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود .

.

پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن .

نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود .

.

برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا

.

.

مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد

.

.

خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم .

.

 

  • بوی یاس ....

قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: جهاد من

.

کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن .

حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر .

از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه .

خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی .

در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم .

.

اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه

.

.

.

.

.

قسمت سی داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: امواج بلا

.

.

کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد حدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم .

تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم .

.

هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند .

به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم .

.

کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان

.

.

.

.

قسمت سی و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: می خواهم بمانم

.

درد شدید شده بود گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر .

حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین .

.

بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود .

.

شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت .

.

وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ .

حاجی هم گریه اش گرفته بود پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه .

.

آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم

. ‌

.

.

.

.

قسمت سی و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: یاابالفضل

.

.

جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم .

.

روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن .

.

دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود .

سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم .

.

حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد

.

به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن .

.

با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده

.

.

دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی

.

 

  • بوی یاس ....

قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است

.

.

توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم هر قدم که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد .

به ضریح چسبیده بودم انگار تمام دنیا توی بغل من بود دیگه حس غریبی نبود شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود .

در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله .

.

ناگهان کنار ضریح غوغایی شد همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن .

خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ .

.

سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام

.

.

.

.

.

قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عقیق یمنی

.

.

وقتی این جمله رو گفتم یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام .

.

خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن تو دیر نرسیدی حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری .

.

این مسیری بود که انتخاب کرده بودم برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم .

در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من .

من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود

.

.

.

.

.

قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: از حریمت دفاع می کنم

.

.

دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم

.

.

صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم .

.

غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و .

تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه .

خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه .

.

صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم .

منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم .

.

با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم .

.

من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری .

اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون .

.

.

.

.

قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: ترمز بریده

.

.

دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی

.

منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار .

دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج

.

در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ .

.

همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد

.

.

کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت .

.

منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم

.

.

 

  • بوی یاس ....