قسمت بیست و پنجم تا بیست و هشتم داستان مبارزه با دشمنان خدا
قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است
.
.
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم … هر قدم که نزدیک تر می شدم … حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد … تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد … .
به ضریح چسبیده بودم … انگار تمام دنیا توی بغل من بود … دیگه حس غریبی نبود … شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود … .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم … اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمد رسول الله … اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله … .
.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد … همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن … صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن … .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن … اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن … یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ … .
.
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه … من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام …
.
.
.
.
.
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عقیق یمنی
.
.
وقتی این جمله رو گفتم … یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود … در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله … انگشتر پسر شهیدمه … دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد … اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام … .
.
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است … هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله … یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن … تو دیر نرسیدی … حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی … و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری … .
.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم … برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند … زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم … .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه … و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من … .
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم … خودم رو به خدا سپرده بودم … در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت … چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم … چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم … و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود …
.
.
.
.
.
قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: از حریمت دفاع می کنم
.
.
دوباره لقمه هام رو می شمردم … اما نه برای کشتن شیعیان … این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم … چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم …
.
.
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن … اگر یک روز کوتاهی می کردم … یک وعده از غذام رو نمی خوردم … اون سفره، سفره امام زمان بود … می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم … .
.
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم … از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ … چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و … .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم … تا اینکه … .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و … داغون شدم … از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید … مدام این فکر توی سرم تکرار می شد … محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه … .
.
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و … خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم … پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم … .
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم … .
.
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست … بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم … .
.
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم … چه با اجازه، چه بی اجازه … چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه … از اینجا میرم … دو روز بیشتر وقت نداری … .
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون … .
.
.
.
.
قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: ترمز بریده
.
.
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد … با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی …
.
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار … .
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی … نیای اجازه خروج بی اجازه خروج …
.
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش … پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ … .
.
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ … فکر کردم سر کارم گذاشته … خیلی ناراحت شدم … اومدم برم بیرون که ادامه داد …
.
.
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و … مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن … یا از بیخ دلشون سیاه بوده … یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن … باور کردن این مسیر درسته … مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست … این جایگاه یه مبلغه … می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت … .
.
منتظر جوابم نشد … بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم …
.
.
- ۹۴/۰۹/۰۶
- ۳۵۹ نمایش