بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عاشقانه» ثبت شده است

#قسمت پنجم  داستان دنباله دار تمام زندگی من: پاسخ من به خدا

 

برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم

 

قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود

 

دوگانگی عجیبی بود تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد گاهی هم شک توی دلم می افتاد

 

آنیتا نکنه داری از حق جدا میشی

 

فقط می دونستم که من عهد کرده بودم و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم

 

خودش بود مسجد امام علی هامبورگ بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود

 

تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم بر خلاف ذهنیت اولیه ام بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم

 

هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود

 

کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند واسطه اسلام آوردن من و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود

 

زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم با افتخار و شادی مسلمان شده بودم

 

#قسمت ششم داستان دنباله دار تمام زندگی من: راهبه شدی؟

 

من به لهستان برگشتم به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند و تنها اقلیت یهودی در اون به آرامش زندگی می کنن اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد

 

هیجان و استرس شدیدی داشتم و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود

 

در رو باز کردم و وارد شدم نزدیک زمان شام بود مادرم داشت میز رو می چید وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود چشمش که به من افتاد، خشک شد باورشون نمی شد من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم

 

با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد بهشون سلام کردم

 

هنوز توی شوک بودن یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد به من نزدیک نشو

 

به سختی نفسش در می اومد شدید دل دل می زد

 

تو دینت رو عوض کردی؟ یا راهبه شدی؟

 

لبخندی صورتم رو پر کرد سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه

 

کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ با حجاب اینطوری شبیه مسلمان ها

 

و دوباره لبخند زدم

 

رنگ صورتش عوض شد دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد

 

یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی

 

و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون

 

#قسمت هفتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: دنیای بزرگ

 

رفتم هتل اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم و مهمتر از همه دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم

 

پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم

 

مادرم با اشک بهم نگاه می کرد رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم

 

شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه من هم هنوز دختر کوچیک شمام و تا ابد هم دخترتون می مونم

 

مادرم محکم بغلم کرد

 

تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟

 

محکم مادرم رو توی بغلم فشردم

 

مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟

 

چی میگی آنیتا؟

 

چقدر خدا رو باور داری؟ آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟

 

خودش رو از بغلم بیرون کشید با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد

 

مطمئن باش مادر خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم

 

از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید مادرم راست می گفت من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش

 

#قسمت هشتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: جوان ایرانی

 

روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن اما خیلی زود جا افتادم از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم

 

وقتی وارد جمعی می شدم آقایون راه رو برام باز می کردن مراقب می شدن تا به برخورد نکنن نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد تبعیض جالبی بود تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد

 

هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود راه سختی که به من صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد

 

یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم برنامه چند روزه بود برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند

 

روز اول، بعد از اقامت به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن توی بخش پیشواز ایستاده بود من رو که دید با تعجب گفت

 

شما مسلمان هستید؟

 

اسمم رو توی دفتر ثبت کرد

 

آنیتا کوتزینگه از کاتوویچ و با لخند گفت خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه

 

از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد بعدا متوجه شدم ایرانیه و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود

 

پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره

 

.

 

  • بوی یاس ....

#قسمت اول داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: با من ازدواج می کنید؟

توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .

 

توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .

 

کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .

 

چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .

 

بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .

 

پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .

 

در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .

 

همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .

 

دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .

 

#قسمت دوم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: تا لحظه مرگ

 

تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .

 

از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .

 

اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .

 

و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .

 

هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .

 

خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .

 

اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .

 

باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .

 

 

#قسمت سوم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: آتش انتقام

 

چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .

 

 

دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .

 

پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .

 

همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .

 

از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...

 

#قسمت چهارم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: من جذاب ترم یا

 

بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .

 

سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .

 

دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...

 

رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .

 

با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .

 

حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .

 

مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .

 

دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .

 

با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... .

 

سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .

 

ادامه دارد................

هر روز چهار قسمت

 

  • بوی یاس ....