بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات


  • بوی یاس ....

#قسمت پنجم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: مرگ یا غرور

 

غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .

 

بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .

 

تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .

 

رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .

رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .

 

پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .

عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم ...

 

#قسمت ششم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: معامله

 

خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .

 

 

اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .

 

تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .

 

سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .

 

برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .

 

خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .

 

اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...

 

 #قسمت هفتم  داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: زندگی مشترک

 

وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .

 

به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .

 

اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .

 

اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ...

از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .

شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .

خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .

هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...

 

چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... .

 

 

 #قسمت هشتم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: معادله غیر قابل حل

 

رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .

 

چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...

 

فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ...

بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... .

 

بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .

 

با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .

 

کلا درکش نمی کردم ...

 

 

  • بوی یاس ....

چه طرب انگیز است آفتاب امروز مکه. چه روح فزاست هلهله ممتد نخلستان های عرب.

 

چشم های ملایک، با لهجه ای بارانی شادباش می گوید این وصلت خوش آیند را.

 

امروز، روز ازدواج ملکه حجاز است؛ اما نه با شاهزادگان یمنی و نه با تاجران مکی؛ با کسی که پادشاه بی تاج و تخت زمین و آسمان است. خدیجه، به خانه ای می آید که زینتی جز حضور همیشگی ملایک ندارد؛ خانه ای که جز صدای محمد، هیچ موسیقی دل نشینی را نمی شناسد. خدیجه، جان پیامبر می شود و تمام ثروت خود را در محمد خلاصه می کند.

خدیجه به خانه محمد(ص) می آید تا مرهم زخم های فردای محمد(ص) شود.

 

ازدواج حضرت محمد(ص) و حضرت خدیجه (س)

پیوند مبارک پیامبر (ص) و حضرت خدیجه (س) پیوندی الهی بود که در به ثمر رساندن رسالت عظیم و پرخطر پروردگار نقش عظیمی داشت و زمانی اتفاق افتاد که جهل و بت پرستی در شهر مکه رایج بود.

 

خدیجه (س) زن نیکوکار، ثروتمند و زیبایی بود که خانواده‌اش به بازرگانی مشغول بودند. تجربه موفقی که پیامبر (ص) در تجارت از خود نشان داد، همچنین اعتبار و درستی او، باعث شد توجه خدیجه(س) به او جلب شود.

 

نیت پاک محمد (ص) تأثیر زیادی بر خدیجه (س) گذاشته بود، محمد (ص) کسی بود که همواره چشم‌ها و زبان خود را از گناه حفظ می‌کرد و همین امر باعث شد که خدیجه (س) به او پیشنهاد ازدواج بدهد. محمد (ص) هم به او احترام خاصی می‌گذاشت. از آنجا که محمد (ص) پاکدامنی خدیجه (ص) را دیده بود، به او پاسخ مثبت داد. خطبه عقد این ازدواج خجسته را، ابوطالب ایراد کرد و ثمره زندگی آن‌ها پس از چند سال، چهار دختر و دو پسر بود که هر دو فرزند پسرشان در همان سال‌های اولیه زندگی، از دنیا رفتند.

 

 

خدیجه(س) نه تنها همسر پیامبر، بلکه دوست و یاور او نیز بود، او اولین زنی بود که بعدها، یعنی زمانی که محمد (ص) به رسالت مبعوث شد، جزء یاران پیامبر (ص) قرار گرفت و به سبب علاقه به حضرت و مقام معنوی ایشان، تمام دارایی و مقام و جایگاه فامیلی خود را فدای پیشرفت مقاصد همسرش ساخت.

 

زندگی مشترک پیامبر(ص) و خدیجه(س) درس آموز تمام مردان و زنانی است که جویای سعادت در زندگی خود هستند. عدم دلبستگی خدیجه(س) به سیم و زر دنیا و توجه به امور معنوی، عشق و علاقه به پیامبر(ص)، عطوفت و مهربانی متقابل رسول خدا(ص) و خدیجه(س)، ایثار و وفاداری نسبت به یکدیگر، همه و همه درسهای آموزنده ای است برای جویندگان سعادت.

خدایا به برکت این ازدواج،ازدواج ما را هم خدایی قرار ده.

  • بوی یاس ....


  • بوی یاس ....

#قسمت اول داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: با من ازدواج می کنید؟

توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .

 

توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .

 

کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .

 

چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .

 

بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .

 

پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .

 

در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .

 

همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .

 

دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .

 

#قسمت دوم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: تا لحظه مرگ

 

تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .

 

از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .

 

اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .

 

و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .

 

هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .

 

خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .

 

اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .

 

باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .

 

 

#قسمت سوم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: آتش انتقام

 

چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .

 

 

دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .

 

پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .

 

همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .

 

از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...

 

#قسمت چهارم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: من جذاب ترم یا

 

بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .

 

سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .

 

دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...

 

رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .

 

با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .

 

حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .

 

مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .

 

دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .

 

با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... .

 

سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .

 

ادامه دارد................

هر روز چهار قسمت

 

  • بوی یاس ....


  • بوی یاس ....

شایعه

نفسم

نفسم

نفسم

 نفسم

وای نفسم!

*ببخشیدنفسم گرفته

آخه دویدم

تااولین نفرى باشم که، ربیع الاول رو بهتون تبریک میگم*اخه حضرت محمد(ص) گفتندهرکس پایان صفر را مژده دهد بهشت براو واجب است.

##############

پاسخ شایعه:

1 عبارت "سبحان الله یا فارج..." دعایی با سند مشخص نیست!

ادعا در مورد انتشار آن و رفع گرفتاری منتشر کننده از طرف پیامبر(ص) نیز کذب و فاقد اعتبار است!

2 روایت "هر کس پایان ماه صفر را خبر دهد، بهشت بر او واجب میشود" در هیچ منبع روایی معتبر و قابل اعتنایی نیامده است.

3 تنها در کتاب «عجائب‌المخلوقات و غرائب‌الموجودات و آثارالبلاد و اخبارالعباد» به آن اشاره شده که بدون سند رجالی است و کتاب نیز در اعتبار اسنادی دچار شبهه و تردیدهای جدی است که بزرگان نیز این روایت را مجعول، دور از عقل، و بدون ماخذ معتبر دانسته اند.

4 روایتی با مضمون مشابه در منابع معتبر و با سند معتبر موجود است که هدف آن تضمین یا بشارت بر بهشت در مقابل خبر خروج از ماه نیست، بلکه نشانه‌ای برای معرفی شخصیت صحابی ارجمند پیامبر(ص)، ابوذر غفاری است خلاصه آن چنین است:

5 روزی پیامبر(ص) به جمعی فرمودند: اولین کسی که بر شما وارد شود، اهل بهشت است. برخی بیرون رفتند تا در بازگشت اولین نفر و بهشتی باشند! پیامبر(ص) به جماعت باقی‌مانده: به زودی جماعتی بر شما وارد می‌شوند که بر یکدیگر پیشی می‌گیرند، آن‌که بشارت اتمام ماه آذار (ماه رومی معادل صفر) را دهد، اهل بهشت است. در افرادی که وارد شدند، ابوذر هم بود.

6 پیامبر(ص): در چه ماهی از ماه‌های رومی هستیم؟ ابوذر: یا رسول‌الله! ماه آذار خارج شده است. پیامبر(ص): تو از اهل بهشتی و بعد از من، تو را به جرم محبّت به اهل‌بیتم، از حرم من طرد می‌کنند و از آن پس تنها زندگی کرده و غریب و تنها خواهی مرد و جماعتی به واسطه تو سعادت‌مند خواهند شد.

7 چنان‌چه از پایان روایت مشخص است ایستادگی بر مودّت اهل‌بیت پیامبر(ص) عامل بهشتی بودن ابوذر است، نه خبردادن پایان یک ماه و این تنها یک نشانه‌ بود.

8 دروغ از گناهان کبیره و دروغ بستن بر خدا و پیامبر(ص)، از بدترین گناهان کبیره است. پیامهای طراحان این مطالب با دشمنی با خدا و پیامبرش ساخته می شود که لازم است همه ما با عدم انتشارشان، مانع موفقیت آنها در نشر خرافات و تحریف واقعیتها شویم.

 

  • بوی یاس ....



  • بوی یاس ....

چند سال پیش استادم کتابی لازم داشتن و از من امانت خواستن منم کتابم رو بهشون دادم بعد از چند روز که کتاب رو برگردوندن اولین صفحش رو باز کردم دیدم با خط قشنگی نوشتن

«این کتاب متعلق به خانم(اسم  و فامیلیم رو نوشته بودن) با شماره تلفن(شمارم هم نوشته بودن) می باشد لطفا بهشون برگردانده شود»

درس زندگی

1 اینکه عمر دست خودمون نیست نگیم وقت داریم و امانت و برمیگردونیم

2امانت دار باشیم

3. حق الناس رو رعایت کنیم و انچه که مال خودمون نیست رو صاحاب نشیم


از هر خطی حرفی,رفتاری و حتی سکوتی  میشه درس زندگی و سعادت گرفت قرار نیست فقط سرکلاس بهمون درس بدن همین یک نوشته استاد عزیزم برای من درسها داشت امیدوارم عامل باشم. 

استاد عزیزم هرجا هستین ان شالله عاقبت بخیر باشین.

  • بوی یاس ....

به نام نامی حق

حتما تا حالا خبر باز کردن بخیه توسط دکتر رو شنیدین! دیگه اخبار صدا و سیما وروزنامه ها و گروههای اجتماعی سنگ تموم گذاشتن حتی کاریکاتورش رو هم درست کردن و خیلی ها هم برای دکتر تاسف خوردن و حرفهای نامربوطشون رو نثارش کردن خب مسولین هم که رسیدگی کردن و به تخلفات پزشکی ارجاع دادن . به نظر شما زخم بچه خوب شد؟ یا مادر بچه پولدار شد؟! یا نه مردم دلشون خنک شد از جملاتی که نثار پزشک و پزشکها کردن؟!

تا کی دنبال خلافکار میخواییم بگردیم ایا نسشتی با خودت فکر کردی که تو هم مقصری؟ ایا اون بدو بیراههارو هم نثار خودت کردی یا فقط لایق اون پزشکا و مسولین دونستی؟ ایا واقعا من و تو مقصر نیستیمممممممممممممممم؟

ایا من و تو به وظیفه انسانی و دینی خودمون عمل کردیم که اینطور یقه یکی دیگه رو گرفتیم؟ نمیخوام بگم دکتر مبراست نه اونم سهم خودش مقصره من و تو هم سهم خودمون مقصریم؟ ایا از احوالات خویشاوندانت خبر داری؟ ایا دست یاری به طرف یکیشون دراز کردی؟ ایا بدون چشم داشت بهش رسیدی به اون ندارها ها، اونارو میگم. واقعا در مقابل بستگان و اشناهات احساس مسولیت کردی ؟ نه اصلا واجبت رو انجام دادی که اینطوری هر چی هست نثار دکتر میکنی اگر نکردی که بدا به حالت همه اون حرفها به خودت هم برمیگرده پس بگو هرچقدر میتونی بگو !

این اتفاقات برای درس گرفتن  و بیدار شدن من و تو هست نه برای درست کردن کاریکاتور و داستان درست کردن و هزار فتو دیگه.

واقعا به نظر شما اگر هر کسی حواسش به اطرافیانش باشه اینطور میشه؟ تو اطرافیان یکی پولش از پارو بالا میره و یکی به نون شبش هم محتاجه. ای اقای پولدار خانم پولدار تو قران امده مال  وسیله ازمایشته فردا وبال گردنت میشه باید برای قرون به قرونش جواب بدی .خدا بهت میگه من به تو دادم تا تو هم به اطرافیانت بدی نه اینکه رو هم بگذاری و عیش و نوش کنی!

 

کاش از این اتفاقات به جای درست کردن هزاران مطلب جانگداز و عکس و ..........بیدار بشیم  و به خویشاوندانمون سر بزنیم تا اگر کسی  بود دستش رو بگیریم کمکش کنیم تا فردا روز در پیشگاه خداوند شرمنده نشیم.

اللهم عجل لولیک الفرج

  • بوی یاس ....