قسمت سی و نهم تا چهل و یکم داستان مبارزه با دشمنان خدا
قسمت سی و نهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سلام خدا بر صراط مستقیم
.
نفس و زبانش بند آمده بود … یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود …
.
.
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید … و به سمت منبر حمله کردم … یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم … .
.
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند … .
.
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند … رفتم سمت منبر … چند لحظه چشم هام رو بستم … دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم … .
.
بسم الله الرحمن الرحیم … سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت … سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق … سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد … سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان … و اما بعد … .
.
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید …
.
.
.
.
.
قسمت چهل داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: صدور حکم مرگ
.
برگشتم خونه … هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ … بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش … فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم … این نتیجه غرور منه .. .
.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست … بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل … چند لحظه صبر کردم … رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم … .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم … هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود … همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید … نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم … اون عالم نبود … آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد … .
.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ … با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق … .
.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم … .
.
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا … اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن … فکر کردی از پسشون برمیای؟ … یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن … .
.
ولو شدم روی تخت … می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام … .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم … راضیم به رضای تو … .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
.
.
.
.
قسمت چهل و یک داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غسل شهادت
.
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن … جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت … راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود … .
.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه … غسل شهادت کردم … لباس سفید پوشیدم … دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم … .
.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم …دنبال آدرس راه افتادم … از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد … گم شده بودم … نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم … این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد … .
.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ … نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود … اما چاره ای جز برگشتن نبود … .
.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید … حسابی تعجب کردم … .
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه … هستم و توی جلسه امروز هم بودم … تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد … جواب هاتون فوق العاده بود … اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و … .
.
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم … گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید … و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای … نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ … من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم … اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ …
.
- ۹۴/۰۹/۱۲
- ۳۲۳ نمایش