#قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار تمام
زندگی من: قیمت خدا
- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ...
روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی
برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری
از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید
...
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ...
با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این
چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو
داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...
اون، انسان بی هویتی بود که فقط در
مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به
خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...
با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت
در و در رو باز کردم ...
- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من،
خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ...
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ...
نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ...
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می
فروشید؟ ...
محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید
که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ...
- بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک
نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...
کارتش رو گذاشت روی میز ...
- من روی استقامت شما شرط می بندم ...
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از
التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...
- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت
8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
.
.
#قسمت سی ام داستان دنباله دار تمام
زندگی من: من و چمران
وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل
کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش
نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود
... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل
زباله ...
پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا
دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان
... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم
و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به
خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ...
وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی
برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس
داشتم ...
- خدایا! کمکم کن ...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من
از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ...
خواهش می کنم ...
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ...
مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ...
شقیقه هام می سوخت ...
چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم
کرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که
دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...
.
.
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار تمام
زندگی من: سلام پدر
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون
رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی
چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته
شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می
شدیم ...
- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی
آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر
روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و
اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی
گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما
واقعا پریشان بود ...
خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی
بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی
دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید
با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با
ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با
لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند
لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر
و مادری هم داری...
.
.
#قسمت سی و دوم داستان دنباله دار تمام
زندگی من: حلال
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد
چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت
...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن
دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت
هم می کنی ...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا
داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...
هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ...
میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و
حجابم رو برداشتم ...
- کی برمی گردی؟ ...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش
...
- هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین
طور که می نشستم،گفتم ...
- نیومدم که برگردم ...
پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...
- منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی
افتاده؟ ...
نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع
شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید ...
گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ...
سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می
تونی بخوری؟...
از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم
...
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ...
اونجا مسلمون زیاد داره ...
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما
نگاه می کرد ...
.