بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

تمام زندگی من11

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۳۹ ب.ظ

#قسمت چهل و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: درخواست عجیب

 

جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...

 

چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ... 

 

وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...

 

به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ... 

 

چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ... 

 

- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...

 

منم با خوشحالی گفتم ...

 

- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ... 

 

و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...

 

- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...

 

از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...

 

- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟

 

#قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مهمانی شام

 

حسابی تعجب کردم ... 

 

- پسر من رو؟ ...

 

- بله. البته اگر عجیب نباشه ...

 

- چرا؟ ...

 

چند لحظه مکث کرد ...

 

- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...

 

بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...

 

یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...

 

- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...

 

- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...

 

این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...

 

- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...

 

با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...

 

داشت نماز می خوند ...

 

#قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: متاسفم

 

بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...

 

- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...

 

و خندید ...

 

با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...

 

- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...

 

همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...

 

- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...

 

اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...

 

- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...

 

- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...

 

توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ... 

 

- حال شما خوبه؟ ...

 

به خودم اومدم ... 

 

- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...

 

#قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مرد کوچک

 

- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...

 

دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...

 

تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ... 

 

- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...

 

شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...

 

زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ... 

 

- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...

 

خندید ...

 

- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...

 

و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... 

 

با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...

 

- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...

 

اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...

 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۲/۱۸
  • ۴۷۱ نمایش
  • بوی یاس ....

نظرات (۲)

  • اگه خدا قبول کنه .. ... یه بنده خدا
  • ممنونم
  • مهدی ابوفاطمه
  • احسنت
    بسیار زیباست
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی