بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

#قسمت سیزدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: اولین رمضان مشترک

 

تمام روزهای من به یه شکل بود کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟

 

اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود

 

اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم اما بیدار نشد

 

یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم

 

متین جان، عزیزم پا نمیشی سحری بخوری؟ غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟

 

با بی حوصلگی هلم داد کنار

 

برو بزار بخوابم برو خودت بخور حالت بد نشه

 

برگشتم توی آشپزخونه با خودم گفتم

 

اشکال نداره خسته و خواب آلود بود روزها کوتاهه حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد

 

و خودم به تنهایی سحری خوردم

 

بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم نشسته بود صبحانه می خورد شوکه و مبهوت نگاهش می کردم قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم

 

چشمش که بهم افتاد با خنده گفت

 

سلام چه عجب پاشدی؟

 

می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید

 

م م`

 

همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت

 

جان متین؟

 

رفت سمت وسایلش

 

شرمنده باید سریع برم سر کار جمع کردن و شستنش عین همیشه دست خودت رو می بوسه

 

همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش اما اون روز خشک شده بودم پاهام حرکت نمی کرد

 

در رو که بست، افتادم زمین

 

#قسمت چهاردهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: پایه های اعتماد

 

تلخ ترین ماه عمرم گذشت من بهش اعتماد کرده بودم فکر می کردم مسلمانه چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم اما حالا

 

بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم پدرم حق داشت

 

متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش من به سختی توی صورتش لبخند می زدم سعی می کردم همسر خوبی باشم و دستش رو بگیرم ولی فایده نداشت

 

کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد و من رو هم به این کار دعوت می کرد

 

حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش

 

سلام متین جان خوش اومدی چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟

 

امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت اما حالا که کاملا بلدی

 

رفت توی اتاق منم پشت سرش در کمد لباس های من رو باز کرد

 

هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن

 

سرش رو از کمد آورد بیرون

 

امشب این لباست رو بپوش

 

و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم

 

#قسمت پانزدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مهمانی شیطان

 

چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام

 

متین جان مگه مهمونی زنانه است؟

 

نه چطور؟

 

این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم کتش تنگ و کوتاهه

 

با حالت بی حوصله ای اومد سمتم

 

یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس اونجا آدم هاش با کلاسن امل بازی در نیاری ها

 

امل بازی؟ امل چی هست؟

 

خندید و رفت توی اتاق کارش با صدای بلند گفت

 

یعنی همین اداهای تو راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز

 

سرش رو آورد بیرون

 

محض رضای خدا یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن

 

تکیه دادم به دیوار نفسم در نمی اومد نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم مغزم از کار افتاده بود اومد سمتم

 

چت شد تو؟

 

از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟

 

با خنده اومد طرفم

 

زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن

 

دوباره رفت توی اتاق این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم

 

راستی یه دستم توی صورتت ببر اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست همچین که چشم هاشون بزنه بیرون

 

#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: معنای امل

 

دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه

 

همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم

 

خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه اما از اینجا دیگه گناهه دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم

 

چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم برگشت سمتم

 

چکار می کنی آنیتا؟ مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟

 

چرا گفتی منم شنیدم تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم من همینم نمی دونم امل یعنی چی خوبه یا بد اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم آرایش کنم و بیام بین دوست های تو و با اون زن ها که مثل فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم

 

حسابی جا خورده بود باورش نمی شد داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم

 

گریه ام گرفته بود

 

همه چیز رو تحمل کردم همه چیز رو اما دیگه این یکی رو نمی تونم

 

دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم

 

.

  • بوی یاس ....

تلخند

۰۹
ارديبهشت


  • بوی یاس ....

#قسمت نهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: هرگز اجازه نمی دهم

 

من حس خاصی نسبت به ایران داشتم مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود

 

اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن

 

از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن

 

شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد

 

متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود

 

و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود

 

رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت

 

اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن اما این پسر، نه من هرگز موافقت نمی کنم و این اجازه رو نمیدم

 

#قسمت دهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: غیرقابل اعتماد

 

پدرم خیلی مصمم بود علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت

 

به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد

 

با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم اما روز آخر، من رو کنار کشید

 

ببین آنیتا من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه چشم های این پسر داره فریاد میزنه به من اعتماد نکنید من قابل اعتماد نیستم

 

من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم فکر می کردم به خاطر دین متین باشه فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه اما حقیقت چیز دیگه ای بود

 

عشق چشمان من رو کور کرده بود عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد

 

ما با هم ازدواج کردیم و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم

 

#قسمت یازدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: تقصیر کسی نیست

 

پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن

 

مادرش واقعا زن مهربانی بود هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم

 

اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود

 

اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد

 

اونها دور همدیگه می نشستن حرف می زدن و می خندیدن به من نگاه می کردن و لبخند می زدن و من ساکت یه گوشه می نشستم بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن

 

کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق یه گوشه می نشستم توی اینترنت چرخی می زدم یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم من با تمام وجود دوستش داشتم

 

اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا سعی کن همسر خوبی باشی طبیعیه تو به یه کشور دیگه اومدی تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی

 

#قسمت دوازدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: گرمای تهران

 

ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم متین از صبح تا بعد از ظهر نبود بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم

 

آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه حدسم هم درست بود پدرش برای من معلم گرفت مادرش هم در طول روز با صبر زیاد با من صحبت می کرد تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم

 

ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم خیلی خوشحال بودم

 

اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم

 

اوه خدای من اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟

 

و بعد به خودم می گفتم تو هم می تونی و استقامت می کردم

 

تمام روزهای من یه شکل بود کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود اخلاق و منش اسلامی شون برام تبدیل به یه الگو شده بودن

 

  • بوی یاس ....

#قسمت پنجم  داستان دنباله دار تمام زندگی من: پاسخ من به خدا

 

برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم

 

قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود

 

دوگانگی عجیبی بود تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد گاهی هم شک توی دلم می افتاد

 

آنیتا نکنه داری از حق جدا میشی

 

فقط می دونستم که من عهد کرده بودم و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم

 

خودش بود مسجد امام علی هامبورگ بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود

 

تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم بر خلاف ذهنیت اولیه ام بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم

 

هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود

 

کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند واسطه اسلام آوردن من و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود

 

زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم با افتخار و شادی مسلمان شده بودم

 

#قسمت ششم داستان دنباله دار تمام زندگی من: راهبه شدی؟

 

من به لهستان برگشتم به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند و تنها اقلیت یهودی در اون به آرامش زندگی می کنن اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد

 

هیجان و استرس شدیدی داشتم و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود

 

در رو باز کردم و وارد شدم نزدیک زمان شام بود مادرم داشت میز رو می چید وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود چشمش که به من افتاد، خشک شد باورشون نمی شد من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم

 

با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد بهشون سلام کردم

 

هنوز توی شوک بودن یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد به من نزدیک نشو

 

به سختی نفسش در می اومد شدید دل دل می زد

 

تو دینت رو عوض کردی؟ یا راهبه شدی؟

 

لبخندی صورتم رو پر کرد سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه

 

کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ با حجاب اینطوری شبیه مسلمان ها

 

و دوباره لبخند زدم

 

رنگ صورتش عوض شد دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد

 

یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی

 

و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون

 

#قسمت هفتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: دنیای بزرگ

 

رفتم هتل اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم و مهمتر از همه دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم

 

پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم

 

مادرم با اشک بهم نگاه می کرد رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم

 

شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه من هم هنوز دختر کوچیک شمام و تا ابد هم دخترتون می مونم

 

مادرم محکم بغلم کرد

 

تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟

 

محکم مادرم رو توی بغلم فشردم

 

مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟

 

چی میگی آنیتا؟

 

چقدر خدا رو باور داری؟ آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟

 

خودش رو از بغلم بیرون کشید با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد

 

مطمئن باش مادر خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم

 

از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید مادرم راست می گفت من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش

 

#قسمت هشتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: جوان ایرانی

 

روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن اما خیلی زود جا افتادم از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم

 

وقتی وارد جمعی می شدم آقایون راه رو برام باز می کردن مراقب می شدن تا به برخورد نکنن نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد تبعیض جالبی بود تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد

 

هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود راه سختی که به من صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد

 

یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم برنامه چند روزه بود برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند

 

روز اول، بعد از اقامت به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن توی بخش پیشواز ایستاده بود من رو که دید با تعجب گفت

 

شما مسلمان هستید؟

 

اسمم رو توی دفتر ثبت کرد

 

آنیتا کوتزینگه از کاتوویچ و با لخند گفت خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه

 

از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد بعدا متوجه شدم ایرانیه و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود

 

پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره

 

.

 

  • بوی یاس ....

#قسمت اول داستان دنباله دار تمام زندگی من: زمانی برای زندگی

 

حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود ... کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ...

 

هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم ...ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ...

 

بالاخره رفتم دکتر ... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت ...

 

- متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ...

 

مغزم هنگ کرده بود ... دیگه کار نمی کرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید ...

 

- خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ...

 

حالم خیلی خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت ... فقط گریه می کردم ... دلم نمی خواست احدی رو ببینم ... هیچ کسی رو ...

 

یکشنبه رفتم کلیسا ... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد ... هفته ها به خدا التماس کردم ... نذر کردم ... اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ...

 

خدا صدای من رو نمی شنید ...

 

.

 

#قسمت دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مسیحی یا یهودی

 

یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم...

 

- تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ...

 

همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ...

 

اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ...

 

چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ...

 

تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ...

 

.

 

#قسمت سوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: خدایی که می شنود

 

مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ...

 

همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ...

 

- دعا می کنی؟ ...

 

- نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ...

 

- چرا؟ ...

 

- توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود...

 

چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ...

 

- اما گفتن حالش خوبه ...

 

- لهجه نداری ...

 

- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم...

 

- یهودی هستی؟ ...

 

- نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام...

 

و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ...

 

اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ...

 

- من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ...

 

خیلی دل مرده و دلگیر بودم ...

 

- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ...

 

چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ...

 

- خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ...

 

خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ...


#قسمت چهارم داستان دنباله دار تمام زندگی من: عهدی که شکست

 

چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...

 

رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...

 

اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...

 

با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...

 

- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ...

 

چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...

 

تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...

 

صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...

 

- خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ...

 


  • بوی یاس ....

شیخ علی طنطاوی ـ رحمت الله علیه ـ در خاطرات و یادداشت‌هایش می‌گوید:

 

در دمشق مسجد بزرگی به نام مسجد جامع توبه وجود دارد که مسجدی با برکت و دارای اُنس و زیبایی است. بدین خاطر به آن مسجد توبه می‌گویند که آن‌جا قبلاً خانه‌ِی فحشا و منکرات بوده است، یکی از پادشاهان مسلمان در قرن هفتم هجری آن را خریده و ویرانش نمود و به جایش مسجدی ساخت.

 

تقریباً هفتاد سال پیش، در این مسجد عالمی با عمل به نام شیخ سلیم سیوطی به تعلیم و تربیت مشغول بود؛ وی مورد اعتماد اهل محل بود و مردم در امور دینی و دنیوی به او مراجعه می‌کردند.

 

 

 

در آن‌جا شاگردی وجود داشت که در فقر، پرهیزگاری و عزت نفس ضرب المثل بود و در یکی از اتاق‌های مسجد می‌زیست.

باری دو روز بر او به حالت گرسنگی گذشت که چیزی برای خوردن نداشت و نه پولی که با آن غذایی بخرد؛ روز سوم احساس کرد که با مرگ فاصله‌ی چندانی ندارد. با خود اندیشید که چه کار کند

 

دید که هم اکنون در حالت اضطرار قرار دارد که شرعاً خوردن گوشت مردار و یا دزدی به اندازه‌ی نیازش جایز است. بنابراین دزدی را به اندازه‌ای که کمرش را راست نگه‌دارد، ترجیح داد.

 

 

طنطاوی می‌گوید: این داستانی واقعی است که من اشخاص آن را می‌شناسم و در جریان تفاصیل آن نیز قرار دارم و من فقط آن‌چه را که آن مرد انجام داد، بیان می‌کنم و حکمی به خوب و بد و یا جایز و ناجایز بودن کار او نمی‌دهم.]

 

 

 

این مسجد در یکی ازمحله‌های قدیمی واقع شده بود و خانه‌های آن‌جا به سبک قدیم به هم چسبیده و بام‌هایشان با هم متصل بود؛ طوری که شخصی می‌توانست از روی بام‌ها از اوّل محله تا آخر برود.

این جوان پشت بام مسجد رفت و رسید به خانه‌ای که هم‌جوار مسجد بود، در آن خانه چشمش به چند زن افتاد، فوراً چشمانش را پایین گرفت و دور شد.

 

 باز به سوی دیگر نگاه کرد، دید که خالی است و از آن بوی غذا می‌آید. هنگامی که آن بو به مشامش رسید، از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خود می‌کشید. خانه‌ها یک طبقه بیش نبود، لذا از پشت بام  به روی بالکن و از آن‌جا به داخل حیاط پرید.

 

 

شتابان به سوی آشپزخانه رفت و درِ دیگ را برداشت، دید درآن بادمجان‌های شکم پر (دلمه‌ای) قرار دارد. یکی را برداشت و از شدت گرسنگی پروایی به داغ بودن آن نداشت؛ از آن یک گاز گرفت و تا خواست آن را ببلعد، عقل و دینش برگشتند.

با خود گفت: پناه بر خدا! من طالب علم و مقیم مسجد هستم، باز وارد خانه‌های مردم شوم و دزدی کنم؟!

 

 

 

این کارش بر او سنگینی نمود و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را سر جایش گذاشت و از همان راهی که آمده بود، برگشت و وارد مسجد شد و در حلقه‌ی درس شیخ نشست؛ در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست آن‌چه را که می‌شنود، بفهمد.

وقتی که درس تمام شد و مردم پراکنده شدند، زنی در حالی که کاملاً پوشیده بود، آمد ـ در آن زمان زن بی حجاب اصلاً وجود نداشت ـ، با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه سخنانشان نشد.

 

 

 

شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و جز او کسی دیگر را نیافت. صدایش زد و پرسید: ازدواج کرده‌ای؟

گفت: نه.

پرسید: آیا می‌خواهی ازدواج کنی؟

او ساکت شد!

 

 

شیخ دوباره پرسید: بگو می‌خواهی ازدواج کنی؟

گفت: سرورم! به خدا قسم من پول یک نان را هم ندارم، با چه ازدواج کنم؟

 

شیح گفت: این زن به من خبر داد که شوهرش وفات کرده و او در این شهر غریبه است و به جز عموی پیر و فقیری کسی دیگر را در این‌جا و در این دنیا ندارد و او را با خودش آورده است ـ شیخ به او اشاره کرد که در کنار حلقه‌ی درس نشسته بود ـ و این زن خانه و زندگی شوهرش را به ارث برده است و دوست دارد تا طبق سنت خدا و رسولش با مردی ازدواج کند تا از تنهایی به در آید و مردان بدسرشت و حرامزادگان بر او طمع نکنند، آیا می‌خواهی با او ازدواج کنی؟

گفت: بله.

باز از زن پرسید: او را به عنوان همسر قبول می‌کنی؟

پاسخ او هم مثبت بود!

 

 

 

👈عموی زن و دو شاهد را فرا خواند و آن‌ها را به عقد هم‌دیگر درآورد و از طرف خود مهریه‌ی زن را پرداخت نمود و به او گفت: دست زن را بگیر و زن هم دست او را گرفت و او را به خانه‌اش برد.

وقتی وارد خانه شد، نقاب از چهره‌اش برداشت، مرد زیبایی و جوانی را در او مشاهده کرد و دید که این خانه همان خانه‌ای است که پیش از این وارد شده بود!

 

 

⚡️زن پرسید: میل به خوردن داری؟

گفت: بله.

رفت و درِ دیگ را برداشت و همان بادمجان را دید و گفت: عجیب است؛ چه کسی وارد خانه شده و آن را گاز گرفته است؟

مرد به گریه افتاد و داستان خویش را برایش تعریف کرد.

 

 

زن گفت این نتیجه‌ی امانت داری است؛ تو خود را از خوردن بادمجان حرام باز داشتی، الله ـ سبحانه وتعالیٰ ـ تمامِ خانه و صاحب‌خانه را به صورت حلال به تو عطا کرد!

 

 

  • بوی یاس ....