قسمت پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم … هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم … دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال … حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم … .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم … مشهد یا قم؟ … خودم را به خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه … .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم …
قسمت ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون … .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن … گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن …
راهی سومین حوزه شدم … .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم … ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم … توی کوچه پس کوچه ها گم شدم … تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم … .
خسته و گرسنه، با یه ساک … نه راه پس داشتم نه راه پیش … برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم … .
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم … چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ … .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم … .
قسمت هفتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: تحت تعقیب
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد … صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد … یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند … بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود … .
نماز رو خوندم و راه افتادم … چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد … رفتم جلو و سوال کردم … غذای حضرت بود … آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند … .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم … اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم … .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید … دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید … پرسید: ایرانی هستید؟ … رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست … زبانم هم کلا حرکت نمی کرد … .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده … با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن … اینو گفت و رفت … .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم … .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی … اگر بهت شک می کرد چی؟ … شاید اصلا بهت شک کرده بود … شاید الان هم تحت تعقیب باشی و …
قسمت هشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: خدایا! نجاتم بده
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن … .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی … سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ … تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است … .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله … .
برگشتم حرم … یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم … حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم … اومدم با دشمنانت مبارزه کنم … همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم … تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم … اما ضعیف و ناتوان و غریبم … نه جایی دارم نه پولی … وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم … اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن … و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده …
ادامه دارد
- ۰ نظر
- ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۷
- ۶۲۲ نمایش