قسمت چهل و هشتم تاپنجاه و یکم داستان بدون تو هرگز
قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: کیش و مات
.
دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش … صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت،
پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن
شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع
حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم
…- خیلی جای بدیه؟ …
– کجا؟ …
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …
– نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو
بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست
…چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه … اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از
چشمش سرازیر شد …
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ
جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون
… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …قسمت چهل و نهم
داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام حلقه زد … پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو
بگیره … دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون… زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد … التماس می کرد حرفت رو نگو … چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
– یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم …
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …
– خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل
کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود …
– برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت … نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از
طریق سفارت انجام داد … براش یه خونه مبله
گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش
می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …
پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه … با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
( شخصیت اصلی این داستان … سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …)
قسمت پنجاه داستان دنباله دار بدون تو
هرگز: سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه اومد … وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد … چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که
دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار
و تمجید بگذارم … یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان
محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم … هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … باید پیش از هر حرفی
همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون
شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس … بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود … همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه … اما به شدت اشتباه می کردن …
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود
… برای مادرم … خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم … قبل از رفتن … توی فرودگاه از
مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده … خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
قسمت پنجاه و یک داستان دنباله دار بدون
تو هرگز: اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن … تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس
بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود
… همه چیز، حتی علاقه رنگی من … این همه تطبیق شرایط
و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و … گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری … چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم … حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد … فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
– چرا بابا؟ … چرا؟ …
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می
کردم … بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین
عمل فرارسید … اون هم کنار یکی از بهترین جراح های
بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید … تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …
- ۹۴/۰۸/۱۹
- ۷۴۲ نمایش