ارسالی از کاربر غریبه ی اشنا
هیچ عاشق نباشد وصل جو
تا که معشوقش نباشد جویای او
گر خواهی جهان به کام توباشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
لازم به ذکر است که هر جا از کلمه
«من» استفاده شده، منظور من نوعی است، یعنی این من می تواند «تو» باشد یا هر کسی که درددلهای اینچنینی
دارد یا هر کسی که دلش می خواهد اینگونه دردمند باشد یا هر کسی که این دردها را می
فهمد و احساس همدردی می کند و ایده آلهایی اینچنینی کخ باید در ذهنش باشد و
بالاخره هر کسی که نقدی بر این درددلها دارد.
... و من حقیقتاً چنین
عباراتی را باور دارم، یعنی تنها با کسی می توانم و باید دوست و همراه و همسفر و
همسر و همدل و یار و… باشم
که او هم خواهان همچون منی باشد و به دنبال کسی باشد با خصوصیات منحصر به فرد،
مستقل فکر کند و تحت تأثیر جامعه و خانواده و فامیل و دوستان قرار نداشته باشد، با
ملاکهای شخصی خودش و با باورهای اعتقادی و طریقتی خودش ( نه با ملاکها و معیارها و
ارزشهای خانواده و جامعه و زمانه ) و همچنین با زبان و تفکّرات و اراده مستقل خودش
و پس از مبارزه با نفس و خودسازی و خودشناسی و خودباوری و خداشناسی و اعتمادبهنفس
و توکل به خداوند تبارک و تعالی که در دوران تنهایی و صبر و انتظار به آنها رسیده
است، یار زندگی خود را در خیالهایش انتخاب کند و تا با او انس بگیرد، کسی که غم
تنهایی و بیهمزبانی را چشیده باشد و نیازمند مونسی باشد تا دردش را تسکین دهد و
با او تا سرحد کمال طیطریقکند، من حاضر نیستم به هر قیمتی به هر کسی - حتی اگر
سالها او را می شناخته ام و در ظاهر گمان میکردهام این همان کسی است که دنبالش
بودهام - برسم، من حاضر نمیشوم مثل اکثر مردها که مثلاً اسم خود را عاشق
دلباخته گذاشتهاند، خود را برای هر خواسته نابجایی اعم از مادی و معنوی، فدا کنم،
من حتی اگر عاشقترین مرد زمین باشم و بفهمم معشوق مورد انتخابم طالب وعاشق و راضی
نیست و یا اصلاً عشق را تجربه نکرده است و خدا را آنطور که باید نمیشناسد، حاضر
نمی شوم با او بمانم ( البته قبل از اینکه به او برسم حاضر نیستم با او بمانم،
یعنی اگر روزی خودم یا طرفم بعد از وصال از عشق فاصله گرفتیم کار عاقلانه و صحیحی
نیست که با هم نمانیم، اینجا راه چاره ماندن و دوباره سعی کردن است، اینجا صبر
کردن بهترین دوا و ناامید نشدن زیباترین مرهم است، اینجا مرحله امتحان الهیست تا
خدا ببیند چقدر در عشق خود محکم هستیم )، من آن مجنونم که بر لیلیش بردند و گفت : اکنون من خود لیلیام و حالا به
دنبــال مجنــون میگـردم، یعنــی من با عاشــقی در راه عشــق لیـلی ها خودم را
پیــدا کردم و شنـاختم و سـاختم و بـه اعتماد به نفسی رسیدم که میدانم باید
بدنبال کسی باشم که او هم به دنبال کسی باشد و یقین دارم که او را خواهم یافت،
حتّی اگر در دورترین نقطه ممکن باشد.
در اینجا می خواهم از نقش محوری زن
و ارزش والای وجودی او و راز و رمزهای نهفته معشوق بودن سخن بگویم، شاید هنوز
هیچکس به مسئله حجاب، اینگونه عاشقانه نگاه نکرده باشد، چرا که به نظر، حجاب کلید
رمز احساس است، توضیح و تفسیر این جمله بدینصورت است که وجود هر زن مانند گنجینه
ایست که خود دارای گنجینه ای در درون خود است، گنچینه بیرونی شامل زیبائیهای ظاهری
و جسمانی می باشد و گنجینه درونی شامل زیبائیهای باطنی و روحانی میباشد، کلید
گنجینه بیرونی پرده هایی مانند لباس و روسری و مغنعه و مانتو و چادر است (حجاب
مادی) و کلید گنجینه درونی پرده هایی مانند متانت و وقار و سنگینی و سادگی و نجابت
و حیا است (حجاب معنوی)، حال اگر جواهرات این دو گنجینه متداخل به راحتی در معرض
دید و در دسترس همگان قرار بگیرد و یا به عبارتی بنابر بر نظریه فروید، آزادی بی
حد و حصر ( بی بند و باری) برقرار شود، در حقیقت کسانی که از این جواهرات استفاده
می کنند نقش دزد را بازی می کنند، یعنی بسیار ساده لوحانه و احمقانه است که کسانی خیال
کنند اگر این جواهرات ارزشمند به طور رایگان در دسترس همگان باشد یا همین طور در
خیابانها ریخته باشد، مردم از آن سیر می شوند!! ... هرگز! هرگز! ... چنین چیزی محال است، حالا بر فرض محال هم که اینطور بشود،
این سئوال مطرح است که آیا آن شخصی که به راحتی و بدون زحمت به این گنج دست پیدا
می کند، قدر آن را خواهد دانست؟ مسلماً جواب منفی است، سئوال مهم تر اینکه آیا با
این روش ارزش جواهرات از بین نخواهد رفت؟( ارزش شخصیت انسانی ـ الهی زن )، ...
البته که گنج بی ارزش خواهد شد، پس می شود نتیجه گرفت که هر دختری اگر بخواهد خوشبخت،
با ارزش و با شخصیت باشد و مورد احترام و قدردانی قرار بگیرد باید خودش به خوبی از
این گنجینه محافظت کند و آن را پنهان و مخفی نگاه دارد و در معرض دید همگان قرارندهد و کاری کند که هر کس
طالب این گنج است با زحمت زیاد و در مدت طولانی و با تحمل رنج فراوان و عذاب فراق
و لحظات طاقت فرسای انتظار و حسرت دیدار و اشک و خون و خواندن ترانه های عاشقانه
(به طور کلی غم عشق ) این گنج را به مرور کشف کند، چنین کسانی عاشقان حقیقی هستند
و قدر معشوقه خود را می دانند، جالب اینجاست که عاشق برای دسترسی به کلید گنج
بیرونی ( خواستگاری معشوق ) می
بایستی از شاهراه نگاه و در زیر باران احساس، از گذرگاه انتظار بگذرد تا در
سرازیری لذت هجران با
راهنمائی هدهد خیال به عمق گنجینه درونی معشوق سفر کند تا آنوقت بتواند کلید گنج
بیرونی را از آنجا تحویل بگیرد، چنین سفری تنها با زورق دل و قطب نمای عقل و
مصابیح هدایت امکان پذیر است.
من در اینجا لحظه خواستگاری را همان
امتحان کنکور می دانم که میتواند در دو مرحله یا بیشتر صورت پذیرد، سئوالات
مرحله اول باید در مورد ملاکهای درونی، باطنی، دینی، اعتقادی والهی باشد، اگر از
این مرحله بگذریم، تازه آنوقت باید به سراغ ملاکهای بیرونی و ظاهری و دنیوی و مادی
برویم، برای اجرای این کنکور هر یک از طرفین می تواند و باید طی دوران تنهایی و
مجردی، برای خود پرسشنامه ای در ذهن در نظر بگیرند یا حتی هنگام خواستگاری روی
کاغذ بیاورند تا بتوانند از طریق آن امتحان کنند که آیا طرفشان شرایط حضور در
دانشگاه زندگی را پیدا کرده است یا نه؟ اما اگر هیچکدام از طرفین چنین خودشناسی را
پیدا نکرده بودند یا وقت و حوصله فکر کردن به موضوع را تا آنموقع نداشته اند ، شخص
سومی می تواند و باید به عنوان یک مشاورِ عالمِ فیلسوفِ عارفِ روانشناس، سئوالاتی
را مطرح نماید تا بفهمد آیا این دو به درد هم می خورند یا نه؟ آیا اصلاً دردمند
هستند؟! آیا دردهای آنها مشـترک است یا نه؟ آیا با هم می توانند به تـفـاهم برسند
یا نه؟ آیا آرزوهـا و هدفـها و آرمـانهای آنها یکی است یا نه؟ آیا سلایق و علایق
و تفکرات و عقاید و نظرات آنها از لحاظهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و ...
به هم شبیه است یا نه؟ و به طور کلی آیا نوع ایدئولوژی و جهان بینی و بصیرت طرفین
به هم شبیه است یا نه؟ ……
در قرآن کریم داریم هر چه
خوبی در توست از خداست و هر چه بدی در توست از شیطان است که در نفس تو متجلی شده
است ( نساء/79 ) و کسی
که این را بداند می فهمد که چه خوبیها و چه بدیهایی دارد و در نتیجه می تواند
خوبیها را تقویت و بدیها را از بین ببرد و این یکی از معانی خودشناسی است، از آنجا
که خدا روح خود را در انسان دمیده است، هنگامی که انسان گنجینه وجودی خویش را
بشناسد در حقیقت گوهر الهی را کشف کرده است و به بدین ترتیب خودشناسی منجر به
خداشناسی می شود، چرا که انسان خداگونه ای بالقوه است که باید به مرور بالفعل شود
و بالاخره شناختن خدا
یعنی باور کردن عشق حقیقی و این باور کردن یعنی یقین و یقین یعنی رسیدن به آن
حقیقت یکتا و رسیدن به حقیقت مطلق یعنی شناخت ایده آل نهائی و ایده آل نهائی همان
ملاک خوشبختی و بدبختی میباشد که درجه دوری و نزدیکی انسانها نسبت به آن ایده آل،
میزان خوشبختی یا عدم خوشبختی را مشخص می کند، با این شناخت است که انسان هدایت می
شود به سویی که در می یابد چگونه باید زندگی کند و از چه کسی الگو بگیرد و با این
روش انسان به کمال الهی نزدیک می شود و کمال الهی یعنی قربالهی و قرب الهی یعنی
انسان هر چه بیشتر شبیه خدا شود و این تشابه به این معنی است که انسان خودش را با
صفات و اسماء الهی بسازد و سعی کند خودش را از صفات رذیله و اسماء نکره دور کند تا
به خدا که منزه از همه اینهاست نزدیک شود و در نهایت اینها همه یعنی عاشقی و عاشق
کسی است معشوقش را دوست دارد و هر چه او می گوید با جان و دل می پذیرد و عمل می
کند و عاشق کسی است که برای رسیدن به معشوق سعی می کند رضایت او را جلب کند و از
هر کاری که باعث ناراحتی و رنجش او می شود خودداری می کند تا لایق وصال او شود و
معشوق او را بپذیرد، اما نکته اینجاست که کسی دلش نمیخواهد عاشق شود! یا عاشقی را
گناه میدانند یا از آن برداشت بد دارند و یا طور دیگری به آن عمل میکنند و خیلی
چیزها را با عاشقی اشتباه می گیرند، اما حقیقت این است که عاشقی این عشق سطحی تؤام
با ناامیدی نیست، عاشقی این نیست که مثلاً عاشق کسی بشوی و دیوانه وصالش باشی و
ادعا کنی که او را دوست داری اما از این عشق هیچ تغییری در تو بوجود نیاید و اصلاً
فکر این نباشی که این توئی که ابتدا باید معشوق خوب و ایده آل و مورد نظری برای
معشوقت باشی، عاشقی این نیست که اگر احیاناً بنا به دلائلی از جمله لایق نبودن
خودت نتوانی به معشوقت برسی به زمین و زمان بد بگوئی و عشقت به کینه بدل شود،
عاشقی این نیست که اگر از کسی یا چیزی خوشت آمد بلافاصله آن را بخواهی و خیال کنی
عاشقش شده ای یا به مرور عاشقش می شوی، عاشقی این نیست که بگوئی من فلان کس یا
فلان چیز را دوست دارم و به هر قیمتی باید به آن برسم، عاشقی این نیست که کسی را
بخواهی و برایت مهم نباشد که آیا او هم تو را می خواهد یا نه، عاشقی این نیست که
هر کسی را با هر خصوصیات و علائق و سلائق و عقایدی فقط به خاطر ظاهر زیبا یا
تحصیلات عالی یا پست و مقام خوب یا اصل و نسب والا یا ثروت و خانه و ماشین یا همه
ملاکهای ظاهری و بیرونی و جسمانی دیگر بدون در نظر گرفتن روحیات درونی انتخاب کنی
و به خاطر او و به خواست او، هر کاری بکنی و گمان کنی که داری به او محبت می کنی!
عاشقی این نیست که بنا به دلائل گوناگون گمان کنی حالا چون کسی نیست تو را بپسندد،
پس تو می توانی چشمت را ببندی و خود را به سیم آخر بزنی و مثلاً خود را به رودخانه
سرنوشت بسپاری، غافل از اینکه سرنوشت و تقدیر همان است که با عقل سلیم و اختیار و
با تمام سعی و تلاش در بررسی ملاکها و معیارها انتخاب کنی و آنگاه بر خدا توکل کنی
و بگویی خدایا هر چه صلاح و خیر توست، چگونه است که انسان در انتخاب غذائی که می
خورد و انتخاب لباسی که میخواهد بپوشد، اینگونه بی مهابا و بی گدار به آب نمی زند
و هزارها دقت و وسواس نشان می دهد، اما در انتخاب غذای روح و سایه بان دل و مونس
قلب و شریک راه زندگی کورکورانه و از روی احساس و با عجله و بدون فکر و وسواس عمل
میکند؟!
یکی از اشتباهات فرهنگی بعضی
از دخترها در مورد انتخاب همسر، این است که اکثر آنها در خانه نشسته اند و بدون
مطالعه و شناخت و معرفت و تحقیق در مورد دریافت هدف اصلی حیات، فقط دلشان میخواهد
یکی بیاید و آنها را ببیند و بخواهد و اصلاً به این فکر نمی کنند که آنها هم می
توانند و باید دنبال کسی باشند، آنها گمان می کنند این پسرها هستند که انتخابگر
هستند در حالی که در این زمینه این دخترها هستند که میتوانند حرف اول را بزنند و
پسرها نمی توانند بدون اراده و خواسته دخترها هیچ کس را انتخاب کنند، البته دخترها
باید ناز و کرشمه و عشوه داشته باشد تا پسرها را در خماری بگذارد و آنها را به عطش
برسانند تا بالاخره شاید بکشند، بیخود نیست که می گویند عاشقان کشتگان معشوقند،
دخترها نباید در مرحله اول از اینگونه موارد خود را مشتاق نشان دهد، چون این پسرها
هستند که محتاج دخترها هستند، به نظر من هر دختری میتواند و باید در تنهائیِ
تفکرات خویش، در ذهن وخیال و حتی در خوابهایش، آن شخص آرمانی و ایده آل خود را باتمام
خصوصیات اخلاقی و رفتاری و عقیدتی و ... متصور شود و با او در رؤیاهایش انس بگیرد
و زندگی کند، از طرفی باید این ملاکها و معیارهای انتخابی خود را به خانواده و
دوستان و آشنایان نزدیک خود بگوید تا آنها هم بدانند که اگر خواستند کسی را انتخاب
کنند با آگاهی و شناخت قبلی این کار را بکنند، بدین ترتیب با این تفکرات به مرور
دیدشان نسبت به ازدواج بهتر و بازتر می شود، به عقاید شخصی خاص و منحصر بهفردی می
رسند و استقلال فکری و شخصیتی پیدا می کنند، در نتیجه هنگامی که شخصی به سراغشان
بیاید به راحتی می توانند آن شخص را با آن تصویر درونی مقایسه کنند و انتخاب کنند،
از فایده های مهم این نوع نگرش به انتخاب و ازدواج این است که در هنگام خواستگاری
انسان می داند که خودش کیست و که چه کسی را با چه خصوصیاتی میخواهد و نیز حرفی
برای گفتن خواهد داشت، برای مثال خود من در اولین خواستگاری که رفته بودم وقتی از
طرف پرسیدم آیا شما به انتخاب و ازدواج فکر کرده اید یا فکر انتخاب و ازدواج به
سراغ شما آمده است، در جواب فهمیدم که چقدر فکر کردن به این مسئله انسان را می
سازد، چرا که او نهحرفی برای گفتن داشت و نه ملاکی برای انتخاب، بلکه هر چه داشت
ملاکهای دیکته شده جامعه بود و بس، همچنین فهمیدم که اکثراً این فکر ازدواج است که
ناگهان در چنین شرایطی به طور غافلگیرانه به سراغ دخترها می آید، البته ناگفته
نمانده که شیوهای در اینجا ذکر کردم فقط مختص دختران نیست، بلکه پسرها هم میتوانند
و باید این روش را در نظر داشتهباشند، اما روش و طرز تفکر و نوع بینش پسرها کمی
متفاوت است، مثلاً خود من دلم میخواهد در هنگام خواستگاری اینگونه با صدای بلند
فکر کنم که: من (پسرها) آنقدرها که فکر می کنید مغرور و خودخواه نیستم، باور کنید
من به میل خودم به اینجا نیامدم، من توسط نیرویی کشیده شده ام و همان نیرو هم می
تواند مرا براند، من نیامده ام که جواب مثبت بگیرم، شما هم فکر نکنید که اگر حاضر
شدید با توافق خانواده ها با من صحبتی داشته باشید، یعنی جواب مثبت داده اید، من
نیامده ام که شما را مجبور به انتخاب کنم، من نیامده ام خودم را تحمیلکنم، بلکه
آمده ام خود را عرضه کنم، من دوست ندارم از خودم تعریف کنم، بلکه می خواهم خودم را
توصیف کنم، من دنبال کسی نمی گردم که آنطور که می خواهم باشد یا کسی را نمی خواهم
که کورکورانه شرایطم را بپذیرد و با آن بسازد، بلکه قصدم این است که شرایط خود را
باصداقت بگویم تا طرف با روشن بینی و آگاهی و از روی اختیار انتخاب کند، مثلا من
بدنبال کسی نیستم که با فلان محدودیت بسازد، بلکه کسی را میجویم که فهمیده باشد
محدودیتهای مجازی بر سر راه جوانان نمیتوانند مانع خوشبختی شوند و درک کرده باشد
عدم این محدودیتها نمی تواند ضامن خوشبختی کسی باشد، من آمدهام تا بدانم شما
اصلاً قصدی در دلتان دارید یا نه، آیا اصلاً آمادگی دارید؟ آیا معنی زندگی را حس
کرده اید؟ آیا ملاک خوشبختی را می شناسید؟آیا تنها هستید؟ آیا نیاز به همزبان و
همدل و همفکر و همسفر و همسر وغمخوار را در خود احساس می کنید؟ آیا ... آنوقت اگر
جواب همه اینها را بگیرم، تازه بایستی از عقاید قلبی شما با خبر شوم، سپس آنوقت
است که من سکوت را می شکنم و افسانه رؤیایی و خیال برانگیز مطابق با حقیقت عشق را
برایت بازگو می کنم تا ببینم چقدر بر عقایدت استواری، تا ببینم چه حد یارای تحمل
مسئولیت اجرای عقایدتان را دارید، و اینجاست که به فکر می افتی که چقدر انتخاب سخت
است، و شاید اینجاست که لحظه سرنوشت ساز است و شما باید جواب مثبت یا منفی را
بدهید، چون شاید در این لحظات باشد که کمی مرا و خودتان را و هدف زندگی را شناخته
باشید.
آخر چرا دختران امروزی گمان
می کنند هر کس برای چنین امر خیری پایی پیش می گذارد، لابد یا باید جواب مثبت
بدهند یا بهانه ای مثل دانشگاه و بچگی و مسائل مادی و معنوی و مظاهر مالی و غیره
را بر زبان بیاورند یا مسائلی مانند انتظار رقیب را در دل خود نجوا کنند، تا آسوده
شوند آنها گمان می کنند پسرها قدرتی دارند، آنها فکر می کنند پسرها شکارچی هستند و
خود صیدند، اما اکثرآنها غافلند از اینکه شکارچی اصلی دختر است نه پسر:
اسیر عشق تو شدم، صیاد تویی و من صیدم
عشق تو آمد سراغم، در پی عشقت نبودم
قدرت اصلی دختر است نه پسر،
دختر معشوق خداگونه روی زمین است که پسر را عاشق می گرداند و سپس خود هم عاشق می
گردد، آنکه می تواند هر کاری بکند و هر تصمیمی بگیرد دختر است نه پسر، و بالاخره
انتخاب با دختر است نه پسر، دختر همچون افسانه ها شاهزاده است و پسر گدا ( گدای عشق )، دختر اگر لازم باشد می
تواند و باید با کمال قدرت و با همان صلابت و وقار و متانت همیشگی خاص خودش، خیلی
محکم و خونسرد و سنگین جواب منفی را با دلیل و برهان و ابراز عقیده شخصی خود بدهد
و طرف را رها سازد،
همه اینها که در چند سطر اخیر
نوشته ام فی البدائه و با یک سوز و دردی و با یک ملودی غمگینی وارد پهنه وسیع و
گوش شنوا و پر حوصله و با ظرفیت و صبور و ساکت و محرم راز کاغذ کرده ام تا کمی
آرام شوم تا شاید روزی مخاطبی آشنا و فرشتهصفت و آرمانی و خداگونه اینها را
بخواند و عاشقی را دریابد و احساس کند و تجربه کند و یا عاشقتر شود و عاشقی را
بشناسد که عاشقی یعنی انتظار، عاشقی یعنی صبر، عاشقی یعنی دیگر خواهی، عاشقی یعنی
نوع دوستی، عاشقی یعنی سوختن در غم هجر یار، عاشقی یعنی خودسازی در دوران فراق، عاشقی
یعنی حسرت دیدار مخاطبی آشنا به درد عاشقی، عاشقی یعنی اشک و سوز و ناله و فریاد و
فقان و سکوتِ تنهائی، عاشقی یعنی من تو را دوست دارم تا بی نهایت و خواهان تو هستم
و به خاطر تو از همه هستی ام می گذرم و همه چیز را برای تو می خواهم، اما اگر تو
نخواهی من نیستم و اگر به تو نرسم نارحت نمی شوم، شاید من لایق تو نباشم که نمی
خواهی، لابد تو هم ملاکهائی داری که من در حد و اندازه های آنها نیستم و شاید من
نمی توانم تو را خوشبخت کنم، اما دعا می کنم که تو خوشبخت شوی چرا که عاشق اگر
ادعای دوست داشتن می کند نباید بدِ معشوقش را بخواهد چون این از ذات عاشقی به دور
است، عاشقی یعنی اینکه دلت بخواهد خوب باشی و روز به روز بهتر شوی تا خوشبختی را
لمس و احساس کنی و آن را به دیگران منتقل کنی، نه اینکه بد نباشی و خنثی باشی، چرا
که خنثی بودن صفت تمام فرشتگان است که البته کمتر کسی حتّی در این حد است، چه برسد
به اینکه به قول خداوند متعال بخواهد از فرشتگان هم بالاتر باشد، انسان می تواند
برتر از فرشتگان باشد و حتی پست تر از حیوان هم می تواند باشد، چرا که کمتر از
فرشته ها حاالات حیوانیست و کمتر از حالات حیوانی حالات گیاهیست و کمتر از حالات گیاهی
حالات جمود است و کسی که خود را شناخته باشد، می داند و می فهمد که در کدام یک از
این حالات به سر می برد و از طرفی چون فطرتاً می داند و می فهمد که باید در کدامین
درجه قرار داشته باشد طالب می شود که عاشق شود و به مرحله معرفت حقیقی برسد و از
جمودیت و نباتیت و حیوانیت و یا فرشتگی، انسانیت بالفعل خود را به صورت آدمیت
بالقوه درآورد تا از فرشتگان هم فراتر رود، تا به ملکوت نزدیک شود، تا به معراج
خوشبختی برسد، تا به خدا نزدیک شود و تا به وصال حق برسد و در او فنا شود.
خلاصه اینکه عاشق حقیقی کسیست
که در درجه اول معشوق خود را به طور صحیح و دقیق و منطقی و با تفکر و مشورت و بدون
عجله و با حوصله انتخاب کند و از طریق سئوالات خود دریابد که آیا او همانیست که
باید باشد یا همانیست که میخواهیباشد، ولی نیست، یعنی معشوقی را برای همسری و
دوستی برگزیند که اگر طبق قانون عاشقی خواست به خاطر او خودش را تغییر بدهد و هر
چه او می گوید گوش کند و هر چه او می خواهد برآورده کند، بداند و بفهمد که معشوقش
در جهت الهی است، به عبارت دیگر باور کند که معشوقش می تواند او را در رسیدن به
هدفش یاری کند و این طریق میسر نمیشود مگر اینکه عاشق و معشوق دارای هدف متعالی
مشترک الهی باشند، افق دیدگاه و نگاهشان به هم نزدیک باشد، خواسته و آرزوهایشان
شبیه باشد و بالاخره اینکه معشوق نهائیِ شان که همانا خداست، یکی باشد.
کسانی خیال میکنند عاشقی در
این دنیا آسان است و هدفش فقط وصال و رسیدن به هم و مستقل شدن و با هم بودن و زیریک
سقفبودن است، ولی بعداً درمی یابند که چه مشکلهایی در زندگی بر سر راهشان وجود
دارد که چشم آنها به خاطراینکه احساس، عقل را کور کرده بود، نمی دید «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد و
مشکلها»، چنین کسانی به دلیل اینکه تا قبل از وصال خود را نساخته اند بعد از آن
مشکل می توانند به خودسازی بپردازند، چرا که اولاً اینها هدف را وصال میدانسته
اند و با رسیدن به آن هدف و انگیزه دیگری در خود احساس نمی کنند و این خود باعث
بسیاری از نابسامانیها و انحرافها و پوچ گرائیها و خودکشیها و اختلالات و اختلافات
و مادیگرائی ها و فخرفروشی ها و چشم و هم چشمی ها و رقابتهای بیجا و حسادتها و
کینه ها و دشمنیها و جدائیها و ... می شود زیرا اینان فکر می کنند زندگی دنیوی،
بیهوده است و خود را مجبور و توجیه میکنند که سرشان را به این امور گرم کنند تا
مثلاً شاید کمی از این بلاتکلیفی درآیند و از زندگی لذت ببرند که البته نمی برند،
ثانیاً کسی که تا قبل از وصال برای رسیدن به معشوق، نتواند خود را به خاطر معشوقش
تغییر دهد یا بسازد، بعد از آن به ندرت اتفاق می افتد که بتواند، مگر اینکه عاشق و
معشوق هدف متعالی دیگری در جهت همان عشق قبلی داشته باشند که به خاطر آن در جهت
کمال و ایده آل مثبت پیشرفت کنند و آن کسی نیست جز خدا.
اما در این زمانه در هر محفلی
و در بین و دوستان و آشنایان و بین دو دوست، هر بحثی و هر حرفی و هر گفتگویی از هرموضوع
بی اهمیت ظاهری و دنیوی و مادیِ بی سود و پوچی می شود، الا عشق ( الهیات و عرفان و مذهب و هنر )، آخر
چطور می شود در این آشفته بازار که هر کس در پی سود و سودای دنیوی خویش است و
هیچکس فکر خربزه نیست، درباره اینچیزها بحث کرد، تا انسان زبان گشاید فوراً مهر
مقدس مآبی و مذهب گرائی و حزب الهی و خشکمقدسی و ... به او میزنند و تحویلش نمی گیرند و طردش می کنند که البته در بعضی
موارد این مهرها چندان هم بیجا نیست، اما از طرف دیگر هر کسی هم حق ندارد که چنین
برخوردی با هر کسی داشته باشد، با تمام این تفاسیر حرف من این است که گوئی مسئله
خدا و دین و زندگیدنیوی و اٌخروی برای خیلیها حل شده و تمام شده است که کمتر کسی
به تفکّر و تدبّر و تعمّق و بحث و گفتگو پیرامونآن می پردازد و شنیده اید که اغلب
می گویند خدا که جای خود دارد، ما که او را قبول داریم و دوستش داریم، ما که
مسلمانیم و نماز و اینها هم می خوانیم، خدا را می شناسیم، پیغمبر و امامها را هم
می شناسیم، اصول و فروع الدین را هم که حفظ هستیم، اما حقیقتاً قبول داشتن به
تنهائی کافی نیست، بلکه باید به باور و یقین و شهود هم رسید، چه بسا همگان قبول
دارند فلان کار یا فلان اخلاق بد است، ولی باز هم عمداً یا سهواً مرتکب آن می
شوند، چه بسا کسانی که میدانند انسان مرده هیچ حرکتی و قدرتی ندارد، ولی باز هم
از آن میترسند، چرا؟! چون به یقین نرسیده اند، به یقین نرسیده اند یعنی چه؟ یعنی اینکه
اطلاعات شناختی آنها در مورد آن موضوع کم است، یا به عبارتی دیگر هنوز حکمت و
فلسفه خیلی از چیزها یا بسیاری از منکرات را نمیدانند، چون در آن مورد بیمعرفت
یا کم معرفت هستند، چون قدرت و اراده ترک آن را ندارند، چون عذابش را نمی دانند یا
باور ندارند، برای مثال صرف اینکه ما بدانیم ورزش خوب است و آن را قبول داشته
باشیم و ببینیم، آیا می توانیم ادعا کنیم یک ورزشکار هستیم؟ و یا صرف اینکه بدانیم
قلّه اورست بلندترین قله جهان است و خیلی هم خطرناک است و ... آیا کوهنورد هستیم؟
پس چرا از اینگونه بحثها نداشته باشیم تا بتوانیم معرفت خود را زیاد کنیم و بفهمیم
که ما باید حرکت کنیم و باید بخواهیم که خوب باشیم و خوب بمانیم و بـهتـر شویم و
این یعنی خواستن توانستن است و این یـعنی مسافر راه آدمیت شدن و این یعنی ورزشکار
راه عشق بودن تا به مرور بتوانیم هیکل روح را پرورش دهیم و این یعنی کوهنورد
بلندای عرفان شدن برای رسیدن به ملکوت اعلی و دستیابی به عرش خوشبختی و فتح قلّه
دوست داشتن و اینگونه است که عاشقی همیشه با امید و شوق رفتن و زنده بودن و باقی
ماندن و با میل به وصال و حسرت دیدار و دلخوش بودن به روز وصال و در عین حال غممعنوی
همراه است، فرمول عاشقی به طور اختصار عبارت است از:
عاشقی = صبر+ انتظار+ قناعت + رضایت + توکل + شکر+ امید + دوست داشتن
همه + صداقت + اخلاص =
خوشبختی