قسمت بیست و یکم تا بیست و چهارم داستان مبارزه با دشمنان خدا
قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: شفایم
بده
.
.
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت … پتو رو کشیدم روی
سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم …
.
حدود ساعت پنج بود … چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد
سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون … با ناراحتی گفتم:
برو بزار بخوابم، حوصله ندارم … .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد …دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون
… با چند
تا دیگه از بچه ها ریختن سرم … هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید
… به زور
من رو با خودشون بردن … .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم … با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم … می خواستم برگردم
… دوباره
جلوم رو گرفتن … .
.
حالم خراب بود … دیگه
هیچی برام مهم نبود … سرشون داد زدم که … ولم کنید … چرا به زور منو
کشوندید اینجا؟ … ولم کنید برم … من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این
روز افتادم … همه
این بلاها از اینجا شروع شد … از همین نقطه … از همین حرم … اگر اون روز پام
رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود … بیچاره ام کردید
… دیوونه
ام کردید … ولم
کنید … .
.
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده … اینو گفت و دوباره
دستم رو محکم گرفت …
.
.
.
.
قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم
.
.
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم … رفتیم توی حرم … یه گوشه خودمو ول
کردم و تکیه دادم به دیوار … دعای ندبه شروع شد … .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر … شروع شد و ادامه پیدا کرد … پله پله جلو میومد
و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد … .
شروع شد … تمام
مطالبی که خوندم … توحید خدا، همزمان با حمد الهی … سیره و وقایع زندگی
پیامبر توی بخش نبوت … حضرت علی … فاطمه زهرا … .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد … نبوت پیامبر، وفات
پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین … .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب … ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید … از بین تناقض ها
و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد … .
.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد … سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر
لحظه فشارش بیشتر می شد … دقیقه ها با سرعت سپری می شدند … دیگه متوجه هیچ
چیز نمی شدم … تمام
صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد … .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن … اونها رو می دیدم
ولی صداشون در حد لب زدن بود … صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که
گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید … .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد … اونقدر آروم … که بدن بی حسم روی
زمین افتاد …
.
.
.
.
قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من: نبرد بزرگ
.
.
چشم هام رو باز کردم … زمان زیادی گذشته بود … هنوز سرم گیج و
سنگین بود … دکتر
و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم … یه کم اون طرف تر
بچه ها ایستاده بودند … نگرانی توی صورت شون موج می زد … اما من آرام بودم
… .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه … روی تخت دراز کشیدم … می تونستم همه حقایق
رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم … هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود … .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم … تا مرز سقوط و هلاکت
پیش رفته بودم … با یه
نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و … .
.
باید انتخاب می کردم … این بار نه بدون فکر و کورکورانه … باید بین زندگی
گذشته ام، خانواده، کشورم … و خدا … یکی رو انتخاب می کردم … .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن … درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود … جنگی که لحظه لحظه
شعله های آتشش سنگین تر می شد … .
.
.
.
.
قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من: مرا قبول می کنی؟
.
.
همین طور که غرق فکر بودم … همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید
… نگاهش
کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم … وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم
… .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی … اصلا فکر نمی کردم
این طوری بشه … حالت
خراب بود و مدام بدتر می شدی … به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه … دیشب خواب عجیبی
دیدم … بهم
گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم … .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره … اهل بیت پیامبر،
بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند … .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود … تازه مفهوم کربلا رو درک کردم … کربلا نبرد انسان
ها نبود … کریلا
نبرد حق و باطل بود … زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی … تا آخرین نفس … .
.
من هم کربلایی شده بودم … به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون … مثل حر، کفش هام
رو گره زدم و انداختم گردنم … گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم … جلوی درب حرم ایستادم
و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ …
.
.
من انتخابم رو کرده بودم … از روز اول ، انتخاب من … فقط خدا بود
.
.
- ۹۴/۰۹/۰۴
- ۳۴۴ نمایش