قسمت هفدهم تا بیستم داستان مبارزه با دشمنان خدا
قسمت هفدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 3 بار بی هوش شدم
.
.
دیگه هیچی برام مهم نبود … شبانه
روز فقط مطالعه می کردم … هر کتابی
که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم … مهم
نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی … و تمام
مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم … .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی … بهش
گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام … هزار
تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم … اما
حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه
جمله گفت … همزمان مناظره
می کنی؟ … .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم … هر کدوم
دو ساعت … شش ساعت پشت سر
هم …
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش
رو تموم می کردم … به حدی فشار درس
و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم … بچه
ها همه نگرانم بودند … خلاف قانون
کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد …
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس
و سرم کشید … و از شانس بدم،
دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم … با مغز رفتم وسط
کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن … .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه
حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم … اما
نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره …
.
.
.
.
قسمت هجدهم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: کاروان محرم
.
.
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود … و من
هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم … حتی
تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم … .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد … شده
بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه … حالت
ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد … .
.
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید … از یک
طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم … از طرف
دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد … این
وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
.
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم … هر چه
باداباد … دو شب اول،
خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر
گرفتم … موقعی که برمی گشتن
یواشکی چکشون می کردم … همه
سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود … .
.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب
گذشته صحبت می کردند … سخنران درباره جریان
های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود … خیلی
از دست خودم عصبانی شدم … می تونستم
کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد
رفته بود …
.
.
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم …
.
.
.
.
قسمت نوزدهم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خون علی اصغر در میان قلبم جوشید
.
.
هر شب یک سخنران و مداح … با غذای
مختصر حسینیه … بدون خونریزی و
قمه زنی … .
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در
مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم … سوالاتی
که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم … بدون
توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم … .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر … اون
شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد … خودم
تازه عمو شده بودم … هر چی بالا و پایین
می کردم و هر دلیلی که میاوردم … علی
اصغر فقط شش ماهه بود … فقط
شش ماه … .
.
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم … من هم
عمو بودم … فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی
اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید … این جنایتی بود
که با هیچ چیز قابل توجیه نبود …
.
.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود … بی رمق
گوشه سالن نشسته بودم … هر لحظه که می
گذشت … میان ضجه ها و اشک
های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه … این
اولین احساس مشترک من با اونها بود … .
اون شب، من جان می دادم … دیگران
گریه می کردند …
.
.
.
.
.
قسمت بیستم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: در تقابل اندیشه ها
.
.
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود … تمام
سخنرانی ها و سیرهای فکری – اعتقادی
نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و … باب
جدیدی رو دربرابر من باز کرد … .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم … و عجیب
تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود … سخنرانی
شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد … .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت … مفاهیمی
که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت … دیدگاه
و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد … .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه … اونها
رو در کنار قرآن می گذاشتم … ساعت
ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم … گاهی
رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید … .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد … در تقابل
اندیشه ها گیر کرده بودم … و هیچ
راه نجاتی نداشتم … کم کم بی حال و
حوصله شدم … حوصله خودم رو هم
نداشتم … کتاب هام رو جمع
کردم … حس می کردم وسط
اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه … من با
عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم … .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم … من که
هیچ چیز جلودارم نبود … حالا
تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم … هیچ
چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم … دیگه
دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم … خبر
افسردگیم همه جا پیچید … بچه
ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت … تا اینکه … .
.
اون صبح جمعه از راه رسید ..
- ۹۴/۰۹/۰۳
- ۵۵۳ نمایش