قسمت بیست و پنجم تا بیست و هشتم داستان بدون تو هرگز
قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: رگ یاب
اون
شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش …
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم …
من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش…
خنده اش گرفت …-
این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …
– علی … جون من رو قسم بخور …
تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم …
– ساکت باش بچه ها خوابن …صداش
رو آورد پایین تر … هنوز می خندید …
– قسم خوردن که خوب نیست …
ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت
توی حال و همون جا ولو شد …
– دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با
چایی رفتم کنارش نشستم …
– راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ
پیدا کنم …
آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه
هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
– اینکه ناراحتی نداره …
بیا روی رگ های من تمرین کن …
– جدی؟لای چشمش رو باز کرد …
– رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم …
و دوباره خندید …
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها …
وسط کار جا زدی، نزدی …
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و
وسایلم رو آوردم …
قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: حمله زینبی
بیچاره
نمی دونست …
بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم …
با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست …
از حالتش خنده ام گرفت …
– بزار اول بهت شام بدم …
وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم …
یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد …
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم …
می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک
ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد
زدم …
– آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو
دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد …
خندیدم و گفتم …
– مامان برو بخواب …
چیزی نیست …انگار
با جمله من تازه به خودش اومده بود …
– چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی …
اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی
پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد…
– چیزی نشده زینب گلم …
بابایی مرده …
مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …
محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون
لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم …
هر دو دست علی …
سوراخ سوراخ …
کبود و قلوه کن شده بود …
قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مجنون علی
تا
روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای
نداشت …علی
رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …
لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت …
مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که
نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …
اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها،
علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش
از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که
یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان
زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت …
و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه
بیشتر می شد …تو
اون اوضاع …
یهو چشمم به علی افتاد … یه
گوشه روی زمین …
تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
- ۹۴/۰۸/۱۴
- ۶۰۳ نمایش