قسمت پانزدهم تا نوزدهم داستان بدون تو هرگز
قسمت پانزدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: من شوهرش هستم
.
ساعت
نه و ده شب …
وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده …
از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم
رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
– تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره
مدرسه؟ …
به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد …
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست
من بود …
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی
عین همیشه آروم بود … با
همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم
توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه
بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به
پدرم …
دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
– این سوال مسخره چیه؟ …
به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
– می دونید قانونا و شرعا …
اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …-
و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت
زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از
شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
قسمت شانزدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: ایمان
.
علی سکوت عمیقی کرد …
– هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم …
باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه
از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد …
– اون وقت … تو می خوای اون دنیا …
جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا
اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد …
– ایمان از سر فکر و انتخابه …
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه
ام …
چادر سرش کرده…
ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط …
ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این
رو گفت و از جاش بلند شد … شما
هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم …
اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم
از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در …
– می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو …
تو آخوند درباری …در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند
که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر
هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا
بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش
نمی کردند …
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
قسمت هفدهم داستان بدون تو هرگز: شاهرگ
مثل
ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …
تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …چند
لحظه بعد …
علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد …
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
– تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی …
یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود …
– هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین
می اومد …
سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی …
– جان علی؟ …
– می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد …
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
– پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال
به روم نیاوردی؟ …
– یه استادی داشتیم …
می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن …
من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه
ببنده …سکوت
عمیقی کرد …-
همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری …
مهم الانه …
کی هستی …
چی هستی …
و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن …
با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست
می گفت …
من حزب باد و …
بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها…
اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
قسمت هجدهم داستان بدون تو هرگز: علی مشکوک می شود
…من
برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود
حوزه …
هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر
درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود
…
دست پختش عالی بود … حتی
وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی …
اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید …
سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود …
گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم …
حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه
روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می
کرد …شب
که برگشت …
عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …
زینب دوید سمتش و پرید بغلش …
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد …-
خانم گل ما …
چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
– نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و
پایین بپرم؟ …حسابی
جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
قسمت نوزدهم داستان بدون تو هرگز: هم راز
علی
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
– اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم …
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
– تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
– من میگم اینها چیه؟ …
تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت …
– هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با
عصبانیت گفتم …
یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن
اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه
علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت …
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت …
بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد
…
اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم …
دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد …
حسابی لجم گرفته بود …- من
رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
– این طوری ببندی شون لو میری …
بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه
چی شد؟ …
خطر داره …
نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
– نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
- ۹۴/۰۸/۱۲
- ۹۱۹ نمایش