قسمت یازدهم تا چهاردهم داستان بدون تو هرگز
قسمت یازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: فرزند کوچک من
هر
روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود …
و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود …
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت
بودم …
می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت
بیوفته …
چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا
چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد …
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد …
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد …
اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود …
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده …
با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی
پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …مادرم
به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت
گفت …
لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد …
مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
قسمت دوازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زینت علی
.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و
می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …هنوز
توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو
رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد …
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
– شرمنده ام علی آقا …
دختره …نگاهش
خیلی جدی شد …
هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره
چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می
کرد رفت بیرون …اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش …
دیگه اشک نبود…
با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ …
دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم
دختر بود …و
من بلند و بلند تر گریه می کردم … با
هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق …
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می
فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد …
حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود …
دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری …
اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید …
خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
قسمت سیزدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تو عین طهارتی
.
بعد
از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود …
علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه …
حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد …
تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید …
اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می
برد …
بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون
روز …
همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می
شست …
دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش …
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
– چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا
اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
– چی کار می کنی هانیه؟ …
دست هام نجسه …نمی
تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
– تو عین طهارتی علی …
عین طهارت …
هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من
گریه می کردم …
علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
قسمت چهاردهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: عشق کتاب
.
زینب،
شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم
که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم
که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای
تخته …
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی
از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش
که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم
که دل شکسته …
همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش
بازی می کرد …
یه نیم نگاهی بهم انداخت …
– چرا زودتر نگفتی؟ …
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود …
باورم نمی شد …
یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
– نگران زینب نباش …
بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی
رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش
پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال …
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود …
کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد …
و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما
باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه …
http://www.gisoom.com
- ۹۴/۰۸/۱۱
- ۴۹۲ نمایش