بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تمام زندگی من9

۱۵
ارديبهشت

#قسمت سی و سوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: روزهای خوش من

 

راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...

 

- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ...

 

شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ...

 

پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ...

 

طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ... 

 

پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...

 

فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ...

 

نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ...

 

و من ... رفتم ...

 

.

 

.

 

#قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار تمام زندگی من: با هر بسم الله

 

پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ...

 

- آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ...

 

به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ...

 

- مراقب خودت باش دخترم ...

 

خودم رو پرت کردم توی بغلش ... 

 

- مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ...

 

خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ...

 

آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ... 

 

توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ...

 

با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ...

 

.

 

.

 

#قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار تمام زندگی من: جاسوس ایران

 

کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...

 

اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...

 

تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...

 

نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...

 

فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...

 

یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...

 

بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...

 

- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...

 

خیلی ترسیده بودم ...

 

- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...

 

- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...

 

نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ... 

 

- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...

 

.

 

.

 

#قسمت سی و ششم داستان دنباله دار تمام زندگی من: کمکم کن

 

چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ... 

 

- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...

 

- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...

 

خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ... 

 

- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...

 

چند لحظه مکث کردم ... 

 

- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...

 

- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...

 

توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...

 

- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...

 

نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...

 

به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...

 

.

 

.

  • بوی یاس ....

یا_باب_الحوائج

 

 سرِ تو روی دو زانوی رضا افتاده

 کی سر پاک تو در طشت طلا افتاده؟؟؟

 

 مثل یعقوب، تو در کلبه ی احزان ننشین

سر به دیوار نزن ، گوشه زندان ننشین

 

 تو که خود رازق خلقی و جهان در کف توست

 روز را منتظر تکه ای از نان ننشین

 

 تو که خود آبروی خاکی و خود بارانی

 این همه گریه نکن این همه حیران ننشین

 

 در دلت شوق وصال است وصال معشوق

 پس بیا صبر نکن در پی درمان ننشین.

ذکر امام موسی کاظم علیه السلام در سجده

الهی عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عندک

خدایا گناهان بزرگی از بنده ات سر زده

پس عفو و بخشش نیکو و بزرگ در نزد توست

 

  • بوی یاس ....





  • بوی یاس ....

تمام زندگی من8

۱۴
ارديبهشت

#قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: قیمت خدا

 

- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ...

 

جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ... 

 

- اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...

 

اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...

 

با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ... 

 

- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ...

 

هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ...

 

با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ... 

 

- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ...

 

محکم توی چشم هاش زل زدم ... 

 

- شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...

 

- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ...

 

- بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...

 

کارتش رو گذاشت روی میز ... 

 

- من روی استقامت شما شرط می بندم ...

 

هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...

 

- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...

 

.

 

.

 

#قسمت سی ام داستان دنباله دار تمام زندگی من: من و چمران

 

وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...

 

- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...

 

پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...

 

به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...

 

تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ... 

 

- خدایا! کمکم کن ... 

 

یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ...

 

رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ...

 

چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ...

 

- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...

 

.

 

.

 

#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: سلام پدر

 

بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...

 

- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...

 

- تهران، جنگ نشده بود ... 

 

یهو حواسم جمع شد ...

 

- پدر؟ ... نگران من بود ...

 

- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...

 

همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ... 

 

- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...

 

خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...

 

مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...

 

صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ...

 

چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... 

 

- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...

 

.

 

.

 

#قسمت سی و دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: حلال

 

در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ... 

 

- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ...

 

مادرم با دلخوری اومد سمت ما ... 

 

- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ...

 

تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ...

 

میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ... 

 

- کی برمی گردی؟ ...

 

مادرم بدجور عصبانی شد ... 

 

- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ...

 

- هیچ وقت ...

 

مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ...

 

- نیومدم که برگردم ...

 

پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ... 

 

- منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...

 

نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ... 

 

- راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...

 

پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ... 

 

- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟...

 

از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ...

 

- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ...

 

و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ...

 

.

 

  • بوی یاس ....

تمام زندگی من7

۱۳
ارديبهشت

#قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مرزهای آزادی

 

کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ... 

 

چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...

 

چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...

 

اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ...

 

همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ...

 

- متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ...

 

با تعجب بهم نگاه کردن ...

 

- چرا خانم کوتیزنگه؟ ...

 

- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ...

 

- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ...

 

خنده ام گرفت ... 

 

- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ...

 

.

 

#قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار تمام زندگی من: خدا هم ایرانی است

 

تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ... 

 

من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ...

 

من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ...

 

خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ...

 

پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ...

 

برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ...

 

تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ...

 

نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ...

 

به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ...

 

- ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ...

 

اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ...

 

.

 

.

 

#قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: جلوه تمام عیار دنیا

 

چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ...

 

بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...

 

کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...

 

در خواست هاشون رده بندی داشت ...

 

درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...

 

درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...

 

درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...

 

و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ... 

 

اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...

 

حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...

 

به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ...

 

- من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ...

 

.

 

.

 

#قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: دیوارهای دژ

 

- پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید ...

 

- چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ...

 

- چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم ...

 

- و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...

 

- تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت ...

 

- منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟

 

اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم ...

 

- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ...

 

خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ... 

 

- لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ...

 

- و ارزش نابودی این ساختمان ...؟ ...

 

- منافع ماست ... چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه ... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ...

 

از حالت لم داده، اومدم جلو ...

 

- فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ...

 

- وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه ...

 

  • بوی یاس ....

آری،یکی از چیزهایی که آن اژدرها و بت های درونی ما را برایمان منکشف می سازد، خلوت کردن و سکوت در گوشه ای از شب است. این مارها و کژدم ها همچون بسیاری از دانسته های ما در کمون ذات ما نهفته اند که اگر اراده کنیم می توانیم تمامی آن ها را مشاهده نماییم.       

سکوت و خلوت یکی از بهترین راه های شوراندن درون و مشاهده ی ملکات مکسوبه و مکتسبه ی نفسانی است. آن گاه است که تمامی صفات و ملکات نفسانی در پیشگاه انسان محشور شده و انسان شاهد تمامی اعمال خود خواهد بود که: " اذا زلزلت الارض زلزالها" و آن هنگام زلزله ای در درون انسان پدید بیاید که هر چه در متن ذات نفسانی او موجود است بیرون بریزد.

 

 

#شرح_دروس_معرفت_نفس

 

  • بوی یاس ....

مقام معلم

۱۲
ارديبهشت

هر اثری نمودار دارایی موثرش است . به تعبیر قرآن کریم ( قُل کُلٌ یَعمَلُ عَلی شاکِلَتِه)

هر کس فعل و عمل او ، گفتار و کردار او ، قلم و درس و بحث و سیرت او ، آیت و نشانه او ، ونمودار دارایی اوست . شاگرد مثال استادش است . شاگرد بیانگر حالات و اخلاق و آداب استادش است . شاگرد از استادش رنگ می گیرد .

 بقول خواجه عبدالله انصاری : الهی دود از آتش چنان نشان ندهد و خاک از باد که ظاهر از باطن و شاگرد از استاد .

کتاب مقام معلم:علامه حسن زاده آملی

برگرفته از کانال شاخه طوبی

  • بوی یاس ....

#قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: قدم نو رسیده

 

اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ...

 

- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ...

 

دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ...

 

غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ...

 

و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ...

 

اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ...

 

- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ...

 

#قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: قتلگاهی به نام ایران

 

دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم...

 

- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...

 

من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ...

 

حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ...

 

پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ...

 

وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ...

 

و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ...

 

باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ...

 

#قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: رویای طوفانی

 

برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم ... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت ... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم ... من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم ...

 

شرایط خیلی پیچیده شده بود ... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و ... دست به دست هم داده بود ...

 

هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم ... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم ... هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم ... هیچ چاره ای ...

 

متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن ...

 

دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه ... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم ...

 

پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ...

 

برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم ... باورم نمی شد ...

 

همه چیز مثل یه رویا بود ... اما حقیقت اینجا بود ... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت ... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی ... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد ...

 

کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد ... افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و ... در ایران صحبت کنم ... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من ... طوفان دیگه ای راه بندازن ...

 

افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ...

 

#قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار تمام زندگی من: دوربین های زنده

 

روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ...

 

راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ...

 

- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ...

 

با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ...

 

- شما از کدوم کشور مسلمانی؟

 

- چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ...

 

- ولی شوهر من، مسلمان نبود ...

 

- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ...

 

- چرا ... ایرانی بود ...

 

- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ...

 

- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ...

 

گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ...

 

- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ...

 

- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ...

 

  • بوی یاس ....

#قسمت هفدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: از منبر بیا پایین

 

چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد هنوز توی شوک بود

 

اوه اوه خانم رو نگاه کن خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟

 

می فهمی چی داری میگی؟ شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم

 

با عصبانیت اومد سمتم

 

پیاده شو با هم بریم فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ خودت قبل از من با چند نفر بودی؟

 

من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم همون موقع هم

 

محکم خوابوند توی گوشم

 

همون موقع چی مریم مقدس؟

 

صورتم گر گرفته بود نفسم به شماره افتاده بود صدام بریده بریده در می اومد

 

به من اهانت می کنی، بکن فحش میدی، میزنی اشکالی نداره اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی

 

هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم

 

من به همسر دوست هات اهانت نکردم تو خودت اروپا بودی من فقط گفتم آرایش اونها

 

این بار محکم تر زد توی گوشم پرت شدم روی زمین

 

این زر زر ها مال توی اروپایی نیست من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم

 

این رو گفت از خونه زد بیرون

 

#قسمت هجدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: دل شکسته

 

دلم سوخته بود و از درون له شده بودم عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود می خواست به همه فخر بفروشه همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت می خواست پز بده که یه زن خارجی داره

 

باورم نمی شد تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم

 

و بدتر از همه به گذشته من هم اهانت کرد شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم

 

با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود

 

گریه می کردم و با خدا حرف می زدم

 

خدایا! من غریبم تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده

 

خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن

 

کمی آروم تر شدم اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت

 

به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد چاره ای نبود به پدرش زنگ زدم

 

#قسمت نوزدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: دختر من

 

پدر و مادرش سراسیمه اومدن با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان

 

بعد از معانیه دکتر با لبخند گفت

 

ماه های اول بارداری واقعا مهمه باید خیلی مراقبش باشید استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم پس از این فرصت استفاده کنید و

 

پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن اما من، نه بهتره بگم بیشتر گیج بودم من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد

 

حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت

 

وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره

 

جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد مثل فنر از جاش پرید تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش

 

چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟

 

بعد هم رو کرد به مادر متین

 

خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره

 

مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد

 

بچه؟ کدوم بچه؟

 

و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد

 

نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم به خداوندی خدا زنت تا امروز عروسم بود از امروز دخترمه صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد و لام تا کام حرف نزد فکر نکن غریب گیر آوردی سر به سرش بزاری نفست رو می برم الان هم می برمش آدم شدی برگرد دنبالش

 

#قسمت بیستم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مرگ خاموش یک زندگی

 

یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود

 

دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده

 

اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم

 

اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد روزی که به من گفت

 

اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد

 

هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت

 

قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد

 

اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت

 

یه چیزی رو می دونی آنیتا تو از همه اونها برام عزیزتری واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟

 

خنده ام گرفت از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم

 

عزیزترم؟ خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام چیه؟ دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟

 

به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟

 

منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد

 

  • بوی یاس ....

پناه بر خدا

۱۱
ارديبهشت

نکتۀ که باید توجّه نمود این است که به ما فرمودند در حرف زدن با خدا حواستان را جمع کنید که چه چیزی از خدا می خواهید. مثلاً همیشه بگویید پناه بر خدا. و چون هنوز قوی نشده ایم، نگوییم من راضی هستم به رضای خدا! چون مقام، مقام خواستن است. و خدا هر چه خواستید می دهد.

لذا اگر به مقام رضا اقرار کردید، خداوند به جهت امتحان پشت سر هم مشکلات را به سراغتان می آورد، تا صداقتتان معلوم شود. و گاهی انسان دعا می کند ولی چون به رضای خدا رضایت داده مشکلات او بیشتر می شود، زیرا مقام رضا همراه با بلاست. لذا انسان باید دائماً بگوید: پناه بر خدا!

مقام رضا مربوط به جناب سیّدالشهداء علیه السلام است که اگر جناب سیّدالشّهداء نمی فرمود که من راضی به رضای خدا هستم، شاید قضیّۀ کربلا پیش نمی آمد. امّا چون حضرتشان تسلیم محض اند، وقتی دوستان و فرزندان او شهید شدند، فرمودند:«الهی رضاً برضائک» و حتی لحظۀ آخر که تمام یاران شهید شدند و دیدند که ممکن است زن و فرزند به اسارت بروند، امّا باز هم گفت«الهی رضاً برضائک».

لذا اگر هفتا و دو پیغمبر خدا را در یک روز در بیت المقدّس آتش زدند، و یا آنهمه مصیبت در روز عاشورا بر سیّدالشّهداء و صحابۀ عصمت وارد شد، و یا هزار و چند سال است که حضرت بقیة الله منتظر ظهورند، و همۀ بلاهائی که بر ائمه و پیامبران دیگر آمد، بجهت این است که آنها تسلیم محض اند، و هیچگونه نقص و کژی ندیدند، و همه چیز را در نهایت راستی و درستی دیدند، و آنهمه حقائق و مکاشفاتی که دست آوردند نیز از این جهت بوده است که در مقام رضا و تسلیم بوده اند.

 

حضرت اقا   می فرمایند:

زمردان تا گران جانی بدیدم       

  به القائات سبّوحی رسیدم

 

باید توجه داشت که منظور از تسلیم محض شدن این نیست که در اموری که پیش می آید بروز عواطف نکنیم!! چنانچه از جناب رسول الله نقل شده که وقتی فرزندشان از دنیا رفت، اشک ریختند،(که مردم از این عمل حضرت اعتراض کردند)

ایشان فرمودند: ما حرف گزافی نمی زنیم و نمی گوئیم خدایا چرا اینطور شد(تسلیم محض)، امّا خوب ما پدر هستیم، عاطفه داریم، برای مرگ فرزندمان دلمان سوخته و اشک می ریزیم.

آنهائی که عارف به سرّالقدرند، می دانند مثلاً این آقائی که مریض شده باید مریضی بکشد، و مأموریت ندارد که برای شفا دادنش کاری بکند، امّا از یک طرف این مریض بیچاره ناراحت است و آه می کشد و این عالِم هم برایش ناراحت می شود.

این است که محقّق قیصری در شرح فصوص الحکم فرمودند: «عارف به سرّالقدر هم در راحتی محض است و هم در عذاب الیم».

 

حضرت بقیة الله، از آنجا که کلّ نظام هستی، برایشان یکپارچه در شهود محض است. از یک طرف می بینید که نظام آنطور که باید پیاده می شد، شد در راحتی اند. و از طرفی هم اعمال و رفتار ما را می بیند و ناراحت می شوند و در عذاب و الم اند و هیچ دست تصرّف بکار نمی گیرند.

منبع؛ #شرح_دروس_معرفت_نفس

#علامه_حسن_حسن_زاده آملی

 

  • بوی یاس ....