بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

اعتقادی ،سیاسی واجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند،و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!

فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾روم

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.
با توجه به این ایه انسان فطرتا خداپرست و مومن افریده شده است پس نمیشه گفت اول انسانیت بعدا دیانت.
و اما این اختیار ماست که کدوم سمت بریم از فطرتمون دور بشیم یا طبق فطرتمون زندگی کنیم.

کاربری من در تلگرامHamnafasmr@

براي دانلود کليک کنيد
آخرین نظرات

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی

 

چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی

 

چه طرفی بست از این جمعیتْ ایران، جز پریشانی

 

چه داند رهبری، سر گشتۀ صحرای نادانی

 

چرا مردی کند دعوی کسی، کو کمتر است از زن

 

الا تهرانیا انصاف میکن ..... تویی یا من؟

 

تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی

 

به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی

 

قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی

 

جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی

 

تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن

 

الا تهرانیا انصاف میکن ..... تویی یا من

 

تو اهل پایتختی، باید اهل معرفت باشی

 

به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی

 

چرا بیچاره ای و مشدی و بی تربیت باشی

 

به نقص من چه خندی، خود سراپا منقصت باشی

 

مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن

 

الا تهرانیا انصاف میکن .... تویی یا من

 

گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی

 

به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی

 

چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی

 

اگر میخواستی عیب زبان هم رفع میکردی

 

ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن

 

الا تهرانیا انصاف میکن ...... تویی یا من

 

به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل

 

فرو میریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل

 

چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل

 

تو را یک شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل

 

ترا تنبور و تنبک بر فلک میشد مرا شیون

 

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم

 

عدو را تا که ننشاندم به جای از پای ننشستم

 

به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم

 

چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم

 

کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن

 

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

چو استاد دغل، سنگ محک بر سکه ما زد

 

ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد

 

سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد

 

چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد

 

تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن

 

الا تهرانیا انصاف میکن ..... تویی یا من

 

چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد

 

نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد

 

چو تنها کرد هریک را به تنهایی بدو تازد

 

چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد

 

تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن

 

الا تهرانیا انصاف میکن ..... تویی یا من

 

چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد

 

چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد

 

مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد

 

هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد

 

تو گل را خار میبینی و گلشن را همه گلخن

 

الا تهرانیا انصاف میکن ...... تویی یا من

 

  • بوی یاس ....


#
قسمت شصت و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: شاگرد
جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ...

از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ...
چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ...
چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ...

سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ...

تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت...
-
آره دقیقا خودشه ...

و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ...
قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ...
ـ سلام آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ...
خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ...
-
چند سالته؟ ...
ـ 15 ...
جا خورد ...
ـ ولی هنوز بچه ای ...

ـ در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام ...


#
قسمت شصت و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: رضایت نامه
چند لحظه بهم خیره شد ...
-
کار کردن که بچه بازی نیست ...

ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...

ـ از ساعت 4 تا 8 شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...
کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ...
اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ...
-
خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ...
غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ...
ـ دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...

خندید ...
ـ قربون مرد کوچیک خونه ...
به خودم گفتم ...
-
آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ...
و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ...

#
قسمت شصت و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: شانه های یک مرد

دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
ـ مامان ...
-
جانم؟ ...
ـ قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...
خندید ...
ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ...
ـ الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...
مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...
ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ...
ـ مثلا چطوری؟ ...
-
یه طوری که حضرت علی گفته ...
لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
-
حضرت علی چی گفته؟ ...
-
خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...

با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
ـ ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...

رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
ـ خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...

#
قسمت شصت و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: قول زنانه

تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
ـ بازم صبحانه نخورده؟ ...
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...

دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ـ ناراحتی؟ ...

ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
ـ دروغ یا راستش؟ ...

هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
-
حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...

خندید ...
-
منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
-
جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...

اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...

مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...

#
قسمت شصت و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...

سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...

من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...

تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...

عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...

اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...

اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...

بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...

  • بوی یاس ....


  • بوی یاس ....

التماس دعا

۰۴
اسفند

بسم رب الشهداء والصدیقین

امروز رفته بودم خونه یکی از همکلایس هام البته چندتا از دوستان باهم هماهنگ کردیم رفتیم حالا علت رفتنم :

همسر این دوست عزیز از مدافعان حرم هستن چند ماهیه رفتن ولی خبری ازشون ندارن  یکی از بچه ها  بهم گفت که صداشون رو شنیدن که گفته من زخمی شدم بعد صدای تیرباران اومده معلوم نیست شهید شدن یا نه ولی به احتمال زیاد شهید شده باشن ولی اینارو خانمش نمیدونه . خانمش هنوز امیدواره همسرش برگرده براش دعا کنین سخته خیلی سخته . متاسفانه دوستم باردار بوده ولی به خاطر همین حرفها ی صدو نقیضی که شنیده بچش سقط میشه.من که خدا حافظی کردنی دیگه نتونستم تحمل کنم و زود اومدم بیرون ترسیدم از چشمام چیزی بو ببره.

خواهش میکنم برای همه مخصوصا همسران این عزیزان دعا کنید دعا کنیم اولا به اغوش خانواده برگردن دوما اگر شهادت روزیشون شد همسرانشون بتونن صبر پیشه کنن و زینب وار صبوری کنن.

سخته واقعا سخته

  • بوی یاس ....


#قسمت پنجاه و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: دستخط
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
-
غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
-
این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
-
بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
-
مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ..

#
قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: ساعت به وقت کربلا
بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
-
زیارت ... عاشورا ... بخون ...
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- "
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
-
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ...
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
-
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ...
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...
#
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: محشری برای بی بی
با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ...
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ...
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...
کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...
با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ...
مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ...
کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ...
با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
#
قسمت پنجاه و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: تلقین

با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ...
چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ...
ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و ...
پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ...
-
اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ...
صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ...
-
مادر رو بده ...
با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ...
یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ...
ـ بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ...
و دایی خیلی محکم گفت ...
ـ بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ...
و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ...
ـ میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ...

#
قسمت پنجاه و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: بزرگ ترین مصائب

حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...
ـ این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...
بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...
خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...
ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...
از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ...
ـ حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...

هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...
اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...

#
قسمت شصت داستان دنباله دار نسل سوخته: جایی برای مردها
پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...
روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...
سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...
شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
ـ کاری داری؟ ...

ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...
خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ...
یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ...
ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ...
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
-
هر کار دلت می خواد بکن ...
و زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
-
تو دیگه بچه نیستی ...
باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ...

  • بوی یاس ....

با ناراحتی گفت:” وقتی من از دنیا رفتم، به رسم عرب جنازه‌ام را روی تخته حمل نکنید، حجم بدنم معلوم می‌شود.”

 

اسماء تابوتی درست کرد شبیه تابوتهایی که درحبشه دیده بود.

 

بعد از رفتن پیامبر ،کسی خنده‌ی فاطمه را ندیده بود. اما چشمش به تابوت افتاد تبسم کرد.اولین تابوتی که حجم بدن را می‌پوشاند، تابوت فاطمه بود.

🔹حضرت زهرا نگران بود بعد از مرگش هم،حجم بدنش را نامحرم نبیند و امروز بعضی تمام تلاششان را می کنند که حجم بدنشان،بهتر دیده بشود!!!!

  • بوی یاس ....

فاطمیه

۰۳
اسفند


الا ای چاه یارم را گرفتند

گلم , باغم , بهارم را گرفتند

میان کوچه ها با ضرب سیلی

همه دار و ندارم را گرفتند.

شهادت اولین مدافع ولایت تسلیت باد


  • بوی یاس ....

یاد مرگ

۰۲
اسفند


  • بوی یاس ....


  • بوی یاس ....

مهدی عباسی(خلیفه)به شریک بن عبدالله گفت:نمی‌گذارم از این دربار بروی،مگر اینکه یکی از این سه کار را قبول کنی:یا قاضی‌‌القضات بشوی یا معلمی بچه‌هایم را بپذیری و یا امروز ناهار پیش ما بمانی.شریک بن عبدالله پیشنهاد خوردن یک ناهار با خلیفه،را پذیرفت.سرانجام شریک بن عبدالله که غذای حرام را خورد،هم منصب قاضی‌القضاتی را پذیرفت و هم معلمی بچه‌های خلیفه را.چون گناه،آدم را زمین‌گیر می‌کند، و لقمه ی حرام، تمام نور خدا را از باطن می‌برد.

 

 

  • بوی یاس ....